A+ A A-

مختصری از زندگینامه و تالیفات جعفر زارع (خوشدل)

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی
جعفر زارع (خوشدل)
جعفر زارع (خوشدل)

نام پدرم علی‌محمّد فرزند محمّدجعفر خیری استهباناتی است، او که از اهالی قدیم استهبان می‌باشد در اواخر قرن سیزده خورشیدی با مادر و خواهر و برادر خویش و تعدادی دیگر از بستگانش همراه کاروانی به نیت زیارت امام هشتم(ع) از منطقهٔ خیرِ استهبان حرکت نموده تا از مسیر جادهٔ قدیم ارسنجان به یزد وسپس به مشهد مقدس بروند. به اعتقاد خودش، خواست خداوند بوده است که در طیّ مسیر گرفتار مصائب زیادی گردیده‌اند تا این که در احمدآباد سکنی گزینند. به همین لحاظ و هر چند سال یک بار برای زیارت به مشهد‌الرضا می‌رفت، طوری که همه او را با نام مشهدی علی‌محمّد خیری می‌شناسند. مادرم بانویی اصالتا ارسنجانی به نام سکینه خاتون بود. پدرش که محمّدشفیع نام داشت به همراه برادرانش و دیگر اقوام به جهت ادارهٔ املاک و مستغلات یکی از متموّلین شیرازی که احمدآباد را نسق کرده بود از ارسنجان به جمال‌آباد و سپس به احمدآباد می‌آیند.

درهفتم فروردین سال ۱۳۴۴ در احمدآباد متولد شدم. پدر و مادرم نام پدربزرگ پدری‌ام را بر من نهاده‌اند. ایشان بسیار معتقد و مذهبی بوده و شعر را هم دوست داشتند. قصه‌ها و شعرهایی که پدرم برایم نقل می‌کرد، لالایی‌های مادرم و خیلی از داستان‌های شیرینش را، در کتاب‌های مختلف قدیمی خوانده‌ام. بعدها دریافتم که آن‌ها به جز این صفات پسندیده، ادیبی توانا هم بوده‌اند. بعضی مواقع اشعار خوبی هم می‌سرودند و مرا تشویق می‌کردند. اقوام بسیاری دارم که شعردوست هستند و بعضا شعر هم می‌سرایند. به همین لحاظ می‌توانم بگویم که شعر و شاعری با خون و استخوان و پوست من عجین شده، که هدیه‌ای است از سوی حضرت باریتعالی. شُکراً لله.

سفرهٔ  عاشقی  مهیـا کن       مجلسی عاشقانه بر پا  کن
خسته‌ام از  نگاه نامحرم       روی را سوی دیدهٔ ما کن
خنده کن، خنده‌های دلداری       عشق را این چنین هویدا کن
سرو با سرو، لاله با لاله       گرمی لاله را تماشا  کن
گل بیفشان  به  دشت  باورها       صحنه را صحنه‌ای مصفّا کن
راحت روح  را  به  جانم  ریز       در  دلم  زیرکانه  غوغا  کن
شهد عشقی که داده‌ای نستان       دلبرا غنچهٔ  لبت وا  کن
با نسیمی  که  آید از کویت       چشم این دل سپرده بینا کن
دست خود رابه دست من بگذار       ناکثان را خفیف و رسوا کن
خوشدلی  را  بیار، عالم را       زنده  از آن دم مسیحا کن

 گرچه علاقه‌مندیم به شعر و شاعری زبانزد همهٔ آشنایان وهم‌کلاسانم شده بود، ولی تا ۱۴ سالگی شعری را عرضه ننموده بودم. شاید کم‌رویی و یا ترس از عدم پذیرش مخاطب که منجر به مسخره کردنم می‌شد مانع شده بود، شاید هم شعرگفتن را کاری بسیار سخت می‌دانستم که فقط از افرادی چون حافظ و سعدی و فردوسی و... برخواسته است. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی برای ادامهٔ تحصیل در دورهٔ راهنمایی، در سال ۱۳۵۵ شمسی به روستای خبریز آمدم. اصولا آن زمان تحصیل، آن هم بیرون از محل زندگی، بسیار سخت بود. نبود یا کمبود غذا، لباس و لوازم‌التحریر، دوریِ راه و نبودن راه مناسب، نبود وسیلهٔ نقلیه، از همه مهم‌تر نداشتن مکان مناسبی برای ادامهٔ تحصیل، سختی‌های طول راه، اتاق اجاره‌ای، خشونتی که از قانون تعلیم و تربیت سنتی در وجود بعضی از معلّمان و نزدیکان سایه انداخته بود طوری که با چوب و شلاق کودکان را به فلک می‌بستند و نظام به ظاهر از هم پاشیدهٔ ارباب و رعیتی که تا بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ در کل کشور و در منطقهٔ ما رواج داشت، نداشتن خرجی و نداشتن یک نفر راهنما که در خانوادهٔ ما توانسته باشد مدارج علمی نوین را طی نماید و هزاران هزار گرفتاری‌های ریز و درشت دیگر دست به دست هم داده بودند که درس خواندن و ادامهٔ تحصیل را از من بگیرند. امّا همهٔ این مشکلات در برابر ارادهٔ من سر تسلیم فرود آوردند طوری که به هر طریق ممکن آن‌ها را یکی‌یکی پشت سر گذاشته و به تحصیل ادامه دادم. گرچه خاطرات زیادی از گذشته دارم ولی به بیان یکی دو نمونه از آن‌ها بسنده می‌کنم.
هیچ‌گاه نمی‌توانم این خاطرهٔ بسیار تلخ را فراموش نمایم، کمی بعد از ساعت ۸ صبح یکی از روزهای بهمن‌ماه ۱۳۵۶، وقتی به مدرسه رسیدم، از دیگر بچّه‌ها عقب افتاده بودم، بعضی از هم‌کلاسی‌هایم را می‌دیدم که اشک‌ریزان، گریه و ناله می‌کردند. تکه‌های چوب‌های شکستهٔ کنارحوض سیمانی، کمانه‌شدن برش‌های حاصل از ضربات چوب آقای ناظم و مدیری که به او کمک می‌کرد. فرار کردن بعضی از بچه‌ها از مدرسه و...
درست بود، آری، من هم باید کتک می‌خوردم، چون دیر آمده بودم، کاری نداشتند که راه دور است، هوا سرد است، وسیله نیست، بارِ اوّل‌ات هست یا نه، باید به موقع می‌رسیدم. علی‌رغم سعی بسیار، آن روز پانزده دقیقه دورتر رسیده بودم. در آن سرمای جانسوز زمستان و هنگامی که بادهای یخ تا مغز استخوانم را می‌سوزاند تا جایی که حتی قدرت باز و بسته کردن انگشتان دستم را نداشتم، مدیر مدرسه درست پشت سر ناظم، چوب به دست، مانند جلادی خشمگین دستان نازکم را به ضربات ترکه بست. پشت دست و کف دستم را کبود کرد و آن چنان ادامه داد تا دستانم تا مچ بی‌حس شد. می‌زد و می‌گفت: تو دیگر چرا دیر آمدی؟ تو هم از این‌ها یاد گرفتی؟ و...
 اشک از چشمان سرما خورده‌ام بیرون زد، طوری که گرمای اشک را مانند آب جوش بر گونه‌هایم احساس می‌کردم، ناله می‌کردم ولی دست بردار نبود. دستم را کشیدم، چوبش به خطا رفت، دفتر و کتاب‌هایم که در یک کیف کهنه بر دوشم بود بر اثر ضربهٔ چوب به زمین ریخت و در گودالی که تقریبا محل تردّد بچّه‌ها بود و در گل و لای حیاط مدرسه غوطه‌ور شد، با نگاهی خشم‌آلود دست از سرم برداشت. تازه اوّل بدبختی بود چرا که پس از آن به علّت این بی‌توجهی‌ام که باعث شده بود کتاب و دفترم کثیف شود، از معلّم بسیار عصبانی‌ام که بعدها گفتند از ماموران مخفی ساواک بوده است، کشیده‌های به قول معروف شلاقی می‌خوردم تا به قول آن‌ها آدم شوم. همهٔ این‌ها زمانی بود که از تعقیب و گریزهای سگ‌های هار و خشمگین روستاهای میان راه جان سالم به در برده بودم تا به مدرسه برسم!
البته در این دوره معلّمان بسیار ارزشمندی هم بودند که دوستانه و از سر اخلاص به غیر از درس متداولِ روزمره، درس خوب زیستن را به ما آموخته و ما را با افکار قهرمانان و بزرگان دینی از جمله امام خمینی(ره)، دیگر بزرگان و آزادی‌خواهان آشنا نموده و با دلداری‌دادن به دانش‌آموزان و از جمله بنده سختی کار را آسان می‌نمودند، هرچند این دلبستگی‌ها هم دردسرهای خاص خودش را داشت. دردسرهایی که اگر سر و کارت را به دفتر مدرسه می‌کشاند، غیر از کتک‌خوردن باید ولی‌ات را هم به مدرسه می‌آوردی تا با پادرمیانی دیگر افراد و خواهش و تمنای این و آن دست از سرت بردارند. راستی چه‌قدر مهربان و دوست داشتنی بودند معلّمانی که در آن بی‌یاوری‌ها یاور ما بودند. افسوس که نتوانستم از سوی دل و جان دستان مبارک این معلّمان فرهیخته را ببوسم، شاید اندکی از این همه بزرگواری‌شان جبران شود.
از آذرماه تا بهمن ماه ۱۳۵۷ که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، مدرسه تعطیل شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دوباره به مدرسه برگشتیم با شور و شوق و هیجان وصف ناشدنی، سرخوش از آزادی که خداوند متعال به واسطهٔ انقلاب اسلامی به ما هدیه کرده بود، مشتاقانه مجذوب اشعار و سروده‌های انقلابی شدم. چه زیبا بود، آن چنان بر دل می‌نشست که انسان را به وجد می‌آورد. همه می‌خواندند، حتی کودکانی که تازه زبان باز کرده بودند. با تلاشی چندین برابر به خوبی از عهدهٔ امتحانات برآمده و قبول شدم. متاسفانه هیچ‌کدام از روستاهای ارسنجان دبیرستان نداشت. قبل از من یکی-دو نفر از روستای ما جهت ادامهٔ تحصیل به ارسنجان رفته بودند. تعریف‌های آن‌ها که گاهی مبالغه‌آمیز هم بود، مادرم را ترسانده بود. بعضی از اقوام هم به پدرم گفته بودند بس است تا همین جا، مملکت به هم ریخته، انقلاب شده، مگر می‌خواهی بچه‌ات را بکشند، و حرف‌هایی از این قبیل... کسی هم نبود که همراه من بیاید تا ثبت‌نام کنم، آخر پدرم به علّت عارضهٔ پا و کهولت سن نمی‌توانست این مسیر طولانی را طی کند، وسیلهٔ نقلیه‌ای هم که نبود. یک روز با هماهنگی پدرم که همیشه می‌گفت و تاکید می‌کرد: پسرم درس بخوان، درس خواندن خوب است، با برادر بزرگ‌ترم که تقریبا هشت سالی از من بزرگ‌تر است به ارسنجان آمده و در دبیرستان زنده یاد اسکندری که بعدها به جهت احترام به معلم شهیدی که جانانه در مصاف با مزدوران عراقی شربت شهادت نوشید به دبیرستان شهید علیرضا اسکندری تغییر نام داد، ثبت نام نمودم.

همان روزهای نخست که وارد این مدرسه شدم دریافتم که نگرانی‌های ما بی‌مورد است، زیرا مسئولین مدرسه همگی افراد خوبی بودند. نمی‌دانم چه‌طور شد، ولی قبل از این که بخواهم خودم را معرفی کنم مدیر مدرسه اطلاعات جامع‌تری از من داشت. پرسش‌های غافلگیرکننده‌اش مرابه یاد یکی از معلّمین سال قبلم می‌انداخت. درست حدس زده بودم، دور و برم را نگاه کردم، یکی از معلّمان مهربان دورهٔ راهنمایی‌ام را دیدم که آن جا بود. سلام کردم و او به علامت آشنایی سرش را تکان داد. او به درستی مرا به مدیر دبیرستان معرفی کرده بود و من به همین لحاظ دیگر مشکلی نداشتم. آن مدیر محترم دبیرستان که مرد میان‌سالی بود و با احترام تمام با همه برخورد می‌نمود و چند سال بعد مسئولیت دیگری را در دانشگاه ارسنجان برگزید، کسی نبود جز زنده‌یاد اصغر قضاوتی، روحش شاد. آن دبیر بزرگوار که اکنون بازنشسته شده، و الحمدلله سالم و سرحال هستند جناب آقای سیّد محمود هاشمی دبیر علوم بودند که حقیر همیشه برای ایشان و دیگر استادانم آرزوی توفیق می‌نمایم.
به کمک برادرم و راهنمایی مسئولین مدرسه یک اتاق کرایه‌ای پیدا نمودم. مهرماه ۱۳۵۷ برای گذراندن دورهٔ دبیرستان به ارسنجان آمدم. وسایلی که همراه آورده بودم عبارت بود از: یک قالی ۱/۵ متری که دست‌بافت مادرم بود، یک بشقاب چدنی و یک قاشق، یک شیشه روغن، ۱۰ عدد نان تلیِ تیری، یک پتو و یک بالش، یک چراغ والُر و همان کیف قبلی‌ام که چندباری توسط مادرم تعمیر شده بود و ۵ تومان پول ...
فاصلهٔ روستای ما تا ارسنجان ۲۵ کیلومتراست. در اوّلین ماه‌های آمدنم به ارسنجان بود که پدرم را که مردی مهربان، دنیادیده، باتقوا و اندیشمند بود از دست دادم. رحلت پدر زمانی که بیش از همیشه به وجودش نیاز داشتم مرا بسیار متأثر نمود، همین زمان بود که بیت اوّل یکی از سروده‌هایم را از سختی هجران پدر برای نزدیکان خواندم با این مضمون:

پدر از داغ تو سوزم که رفتی مانده‌ام تنها       ز داغت سخت می‌سوزم در این غمخانهٔ دنیا

این بیت و ابیات دیگر مورد توجه اقوام و اطرافیان قرار گرفت. البته بعضی هم می‌گفتند که این شعرها از خودت نیست و این اظهارات به ظاهر خردمندانه بیشتر مرا امیدوار می‌کرد. گرفتاری‌هایی هم داشت از جمله این که بعضی از تشویق‌کنندگان از من می‌خواستند تا دربارهٔ فلان شخص و فلان محل و... شعری باب طبع‌شان بگویم، که خودبه‌خود روحیه‌ام را مکدّر می‌نمود، ولی کاری نمی‌شد کرد. این از خصوصیات جامعهٔ اطراف من بود. چه کار می‌توانستم بکنم. افرادی هم بودند که شعر را کاری عبث پنداشته و مرا تحقیر می‌کردند. شاید همان‌هایی که از من خواسته بودند به نفع‌شان شعر بگویم، حال آن که مزیّتی نداشتند. و این برای من بسیار مشکل بود، ترجیح دادم حداقل در حضور ایشان دست از ادعایم بردارم.
زمان همچنان سپری می‌شد، من بودم و دنیایی که با شعر برای خودم ساخته بودم. دنیایی که غیر از خودم تنها یکی-دو-سه نفر را به آن راه داده بودم. اصلا موزون گفتن و آهنگین سرودن، سایه‌به‌سایه دنبالم می‌آمد و رهایم نمی‌کرد. همیشه دنبال پیداکردن کتاب‌های شعر شاعران بودم، وقتی کتابی را از شاعری به دست می‌آوردم تا آخر می‌خواندم. نیز بعضی از مطالبش رابرای دیگران تعریف می‌کردم.
حلول انقلاب اسلامی، انقلابی شکوهمند را در جان و تن و روح من به وجود آورده بود. از آن جا که شعر در پیروزی انقلاب جایگاه خوبی داشت و من که با شعر عجین شده بودم می‌دانستم که باید از این فرصت مغتنم استفادهٔ شایان بنمایم، بنابراین و به لطف الهی توانستم به اشعه‌هایی از این چشمهٔ نور نزدیک شوم.
یادم هست که در سال دوّم دبیرستان، دبیر ادبیّات ما جناب آقای مرتضی ابراهیمی بودند، ایشان که شخصی منظم، با روحیه، بسیار باسواد و در عین حال سخت‌کوش و پرانرژی درحوزهٔ ادبیّات بوده و می‌باشند به شعر و شاعری علاقهٔ زیادی نشان می‌دادند. وقتی از طریق یکی از همکلاسی‌های بنده شنیده بود که شعر می‌گویم، علاقه‌مندی‌اش به من بیشتر شد. اشعار دست و پا شکستهٔ مرا دید و گاهی مرا راهنمایی می‌کرد. یک روز به همهٔ شاگردان کلاسش گفت: برای کلاس انشای بعدی، هرکس حتی یک بیت را به صورت دلخواه بسراید و بیاورد به او نمرهٔ بیست می‌دهم. این جا بود که انگیزه‌ای قوی در من ایجاد شد و بارها و بارها نوشتم و خط زدم تا این که برای موضوع انشای بعدی که عنوان آن «مردم روستا» بود چند بیت زیر را سرودم:

چهره‌های نحیف و داغ  و سیاه       روستایی دهد همیشه گواه
هست  یارش خمینیِ پیروز           شده آزاد از جنایت شاه...

و ابیاتی دیگر به همین مضامین.
وقتی این اشعار را در حضور آن استاد ارزشمند برای دانش‌آموزان خواندم، صدای آفرین و تبارک‌الله این دبیر گوش و هوشم را نوازش می‌داد، خوشحالی و اعتماد به نفس من وقتی بیشتر شد که با حالتی خاصّ خودشان، نمرهٔ بیست آفرین و بسیارعالی را دردفتر انشای من مکتوب نمودند، ضمن این که خیلی آهسته، طوری که فقط من بشنوم و دیگر بچه‌ها متوجه نشوند گفت: البته اشکالاتی هم دارد که باید رفع کنید و بلافاصله از بچّه‌ها خواست که برایم دست بزنند. از این جا بود که مطالعه کردن دیوان اشعار بزرگانِ شعر و ادب، عروض و قافیه و حفظ کردن بعضی از آن‌ها و آشنایی با شعر نیمایی و مهم‌تر این که سرودن شعر برای همیشه همراه من شد. یاد آن استاد گرامی همیشه به خیر باد. البته همان‌طور که خواندید مسئولان و تقریبا همهٔ معلّمان و دبیران این مدرسه انسان‌های شریف و لایقی بودند که من از وجودشان بهره‌ها بردم. امیدوارم خداوند باری‌تعالی به ایشان اجری شایسته عطا بفرماید.
سال ۱۳۶۰ که دبیرستان شهید مطهری جهت رشته‌های علوم انسانی در کوچه‌باغ‌های شمال شهر ارسنجان و در کنار رودخانهٔ خشک افتتاح گردید، بالاجبار وارد آن مدرسه شدم. چون بعضی از بچه‌ها می‌گفتند مدرسهٔ خوبی نیست من هم به اشتباه باور کرده بودم. البته مدرسهٔ خوبی بود و دبیران خوبی هم داشت ولی راه آن تا به اتاق اجاره‌ای من دور بود. مدیر دبیرستان که بسیار جوان و مومن به نظر می‌رسید، خیلی با نشاط بود. وقتی شروع به صحبت می‌نمود جذابیتی وصف ناشدنی داشت. از نگاهش اخلاص و صداقت تراوش می‌نمود و خداپرستی و شجاعت در وجودش موج می‌زد. اگر مدیر بود مدیریتش بر مبنای روابط عمیق انسانی، دوستی، تقوا و نظم بود. همیشه صحبت از سیرهٔ امامان داشت وبزرگان دینی را می‌ستود. یک عالم با عمل بود. به نماز خیلی اهمیت می‌داد، مهم‌تر این که دانش‌آموزان درس‌خوان را دوست می‌داشت. با آرامش خاصی اشعار حضرت مولانا را قرائت می‌کرد. همچنین از سعدی و حافظ هم ابیات زیادی را حفظ داشت. صفات پسندیدهٔ فراوانی داشت که از او شخصیتی کم‌نظیر ساخته بود. شنیده بود که من شعر می‌گویم، خیلی زود او با من و من با او آشنا شدم. بسیار مرا تشویق می‌کرد. وقتی ازبچه‌ها خواست که عضو پایگاه شهید اصغر ابراهیمی شوند و من بلافاصله مدارکم را تحویل داده و عضو شدم دوستی‌اش با من بیشتر شد. من از اخلاق خوب او بهره‌ها بردم، چیزهایی که به من یاد داد در دفترم ننوشتم، درسینه‌ام نوشتم وحالا که عمری از من گذشته، می‌دانم که بخش زیادی از خوبی‌ها و ملکات نفسانی را از ایشان یاد گرفته‌ام. وقتی شهید شد داغ سنگین او، برای من سنگین‌تر بود و او کسی نبود جز شهید بزرگوار میرزا تقی جوکار ارسنجانی، روحش شاد.
یک هفته پس از شهادتش این گونه سرودم:

رفتی ای جوکار ارسنجانی، ای مرد خدا       ای که بودی با ره پاک خدایت همنوا
سوختم از رفتنت داغ توسنگین است وتلخ     ای  صدای   آشنا  از  مقتدای آشنا
نام تو جاوید خواهد ماند ای میرزا تقی       متّقی واقعی  یعنی تو ای جانان ما
ای معلّم، ای تو شمع محفل حق دوستی       شهر و ده از داغ تو گشته به گریه درعزا

و الی آخر...
هرچند صفات شهیدان عموما و این شهید ارزشمند خصوصا در کلمه و کتاب نگنجد، ولی خدا می‌داند این کلمات با احساس من هماهنگ شده بود، طوری که همین ابیات و یاد او که همیشه همراه من است توانسته است اندکی از آلامم را تسکین دهد.
درسال ۱۳۶۲ موفق به اخذ دیپلم در رشتهٔ اقتصاد اجتماعی از دبیرستان شهید مطهری گردیدم. در طول این چهار سال هرگاه کاری به دست می‌داد تا از قِـبـَل آن به دستمزد حلالی دست یابم، غفلت نمی‌کردم. کارهایی چون کارگری و... آخر زندگی خرج داشت. درآمدی هم که نداشتیم. تازه هر وقت که می‌خواستم به ده بروم نمی‌شد دست خالی رفت. بچه‌های برادرم، خواهرم و کوچولوهای خانواده منتظر بودند تا با آمدن من دهانشان را شیرین کنند و مداد و مداد پاک‌کن و خط‌کش‌های رنگی دل‌خواه‌شان را از من بگیرند. همین طور مادرم که هر وقت هدیه‌ای هر چند بسیار ارزان از من می‌گرفت، دست به دعا برمی‌داشت و چندین‌بار با صدای بلند الهی شکر می‌گفت. چه لذتی داشت هر وقت با دستان پر به خانه می‌رفتم!
در همان سال با کسب رتبهٔ ممتاز در کنکور، برای ادامه تحصیل به تربیت معلّم امام خمینی آباده رفتم تا پای در مسیری بگذارم که سال‌ها آرزوی آن را داشتم و آن کسوت ارزشمند معلّمی بود، همان شغلی که به تعبیر امامِ عارفان شغل انبیاست، همان شغلی که بزرگی گفت: عشق است، هنراست، ایثار و فداکاری است، اگر به عنوان شغل به آن می‌نگری رهایش ساز و اگر عشق توست بر تو مبارک. همان عشقی که در مسیر آن باید مثل شمع سوخت، برای روشنایی دادن به کسانی که به نور تو محتاجند. و این برای من یک موهبت بود، موهبتی عظیم که همیشه از بابت آن خدای را شاکرم.
شمیم عطر جبهه‌های جنگ، تعهد در ادامه دادن راه شهدا و عشق به معلّمی مرا بر آن می‌داشت که هم خوب درس بخوانم و هم از حضور در جبهه‌ها غافل نمانم. در نیمهٔ دوّم سال ۱۳۶۳ وقتی که در مسجد لشکر نوزده فجر، در پادگان کوت عبدالله اهواز در حضور همهٔ بسیجیان و اعضای آن لشکر که قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا پای صحبت‌های آیت‌الله حائری شیرازی بنشینند و بهره ببرند، شعری را در مدح پیامبر گرامی اسلام(ص) و شهید محراب حضرت آیت‌الله دستغیب خواندم و مورد تشویق قرارگرفتم، طوری که آیت‌الله حائری کتابی نفیس از شهید دستغیب را به من هدیه نمودند، این موضوع بیش از پیش مرا خرسند نمود زیرا توانستم با زبان شعر میهمان لحظه‌های عارفانهٔ رزمندگان غیور اسلام باشم و این برای من افتخاری بزرگ است.
نبرد بی مهابای سلحشوران ارتش و بسیجیان دلاور در کنار اروند و مشاهدهٔ صحنه‌های دردناک و در عین حال صفا و صمیمیتی که در جبهه‌ها حاکم بود، شهر مقاوم آبادان، همان شهری که آن روزها خانه‌های آن از سکنه خالی بود و اهالی آن جا همه رزمنده بودند، مرمی‌های فشنگ فراوانی که در خیابان‌های آن شهر جنگ زده مانند برگ‌های خزان‌زدهٔ درختان پاییزی بر زمین ریخته بود، مقاومت دلیرانهٔ رزمندگان اسلام با خلق و خوی اسلامی و انسانی، هجوم لحظه‌به‌لحظهٔ میراژهای فرانسوی که عقاب سفید نام گرفته بودند و هر از چند گاهی یکی از آن‌ها به آتش کشیده می‌شد، مناظر دلخراشی که از پالایشگاه نفت آبادان جلوی چشمانم داشتم، آن جا که فاصلهٔ دوست تا دشمن به اندازهٔ یک جاررس بود، طوری که از غروب آفتاب تا سپیدی سحر حتی یک شعلهٔ کبریت می‌توانست باعث شود که هزاران تیرِ تیربار به طرفمان شلیک شود، و عشق و علاقه‌ای که به راه امام و شهدا در وجودم موج می‌زد و شنیدن اخبار پیروزی‌های پی‌درپی، و همه و همه احساس شاعرانهٔ مرا شاعرانه‌تر نمود. همهٔ این‌ها سبب شد که با خودم عهد ببندم که شعر متعهدانه را سرلوحهٔ زندگی‌ام قرار دهم. تا خدا چه خواهد...
 پس ازگذراندن دورهٔ تربیت معلم، با علاقه‌مندی فراوان، وارد کسوت شریف معلمی شدم. شروع کارم در ارسنجان و روستاهای مختلف آن بود، از جمله روستای زادگاهم و روستاهای هم‌جوار، ضمن این که شب‌ها، کلاس نهضت سوادآموزی داشتم و به تدریس کسانی می‌پرداختم که اکثرشان بزرگتر از من بودند. از آن سال‌ها خیلی خاطره دارم، خاطراتی ناب از همکاران، نوآموزان و دانش‌آموزانی که تعداد زیادی از ایشان، اکنون از بهترین‌های جامعه هستند. طی این سال‌ها دوستان خوبی به دست آورده بودم، عده‌ای از آن‌ها در قید حیات هستند که برایشان آرزوی توفیق می‌کنم، ولی تعدادی از آن‌ها به دیار باقی شتافته‌اند که خدایشان رحمت کند. یکی از آن‌ها مرحوم زنده یاد جلیل رشیدی نمایندهٔ دورهٔ چهارم مردم مرودشت و ارسنجان در مجلس شورای اسلامی بود.
از مهر سال ۱۳۶۴ با او آشنا شده بودم. او که معاونت آموزشی آموزش و پرورش مرودشت را بر عهده داشت، انسان بسیار وارسته‌ای بود که عشق و اخلاص و تقوا و مردانگی و مهربانی را با هم داشت. افسوس که دست گلچین روزگار امانش نداد و زمانی که مردم منطقه و حتی کشور عزیز ایران به او نیاز مبرم داشتند بر اثر سانحهٔ تصادف به ملکوت اعلی پیوست، روحش شاد. در شهریور ماه ۱۳۶۵ ازدواج نمودم و حاصل ازدواجم دو پسر و یک دختر می‌باشد.
پس از پنج سال، درسال تحصیلی ۱۳۷۰ به تقاضای بعضی ازدوستان و اقوامِ عیال به مرودشت (به صورت مامور به خدمت) منتقل و پس از چهار سال خدمت در مدارس مرودشت درسال ۱۳۷۴ مجددا به ارسنجان و در روستای خویش مشغول به خدمت گردیدم.
در نیمهٔ دوّم سال ۷۷ پس از قبولی در کنکور در دانشگاه ارسنجان ثبت‌نام نمودم و درسال ۱۳۸۰ موفق به اخذ لیسانس از دانشگاه آزاد اسلامی ارسنجان گردیدم.
 درهمین سال به تقاضای مدیر آموزش و پرورش وقت، جناب آقای سیّد اشرف‌الدین حسینی که سیّدی وارسته و متعهد و از خدمتگزاران واقعا صدیق، همچنین از همکاران قبلی‌ام در مرودشت بود، به جهت همکاری، کارشناسی واحد انجمن اولیا و مربیان این اداره را پذیرفتم. ولی حیف شد که نگذاشتند در این قسمت بمانم. تا خواستم برنامه‌ریزی نموده و اهدافم را اجرایی نمایم، با ابلاغی از همان مدیر ارجمند، درسال ۱۳۸۱ درحوزهٔ کارشناس پشتیبانی و خدمات آموزش و پرورش به خدمت ادامه دادم. مثنوی بلندی را در مورد کارپردازی سروده‌ام. بخشی از آن را در یکی از جلسات صبح‌گاهی اداره که دوشنبه‌ها برگزار می‌شد خواندم، چند بیت آن چنین است:

کارپردازی به گفتن راحت است       مثل خندیدن به وقت صحبت است
لیک چون بینی هزاران دردسر       تازه می‌فهمی که گشتی منگ و کر
پایه و بنیان و اصل کارهاست       دیدن و پوشیدن اسرارهاست...

قرائت این مثنوی باعث شد که تعداد زیادی ازهمکاران به حقیقت موضوع پی برده و از تقاضاهای گزاف بپرهیزند.
گرچه به اقرار خیلی از مسئولین وقت در حوزهٔ پشتیبانی و کارپردازی کارنامهٔ خوبی داشتم و ده‌ها تشویق‌نامهٔ منطقه‌ای و استانی و کشوری هم دریافت داشتم، به علاوه این که جلوی خیلی از تشریفات زائد را گرفتم، امّا چون بعضی از امور با روح شاعرانه‌ام سازگار نبود استعفا دادم. با رغبت عطایش را به لقایش بخشیدم و نفس راحتی کشیدم.
در سال ۱۳۸۴ به تصمیم رئیس آموزش و پرورش وقت جناب آقای محمودرضا نصیری، کارشناس امورتربیتی (واحدهای فرهنگی و هنری، ستاد اقامهٔ نماز، اوقات فراغت و بسیج دانش‌آموزی و...)شدم. امورتربیتی جای کار فرهنگی فراوان دارد، مخصوصا که عاشق این حوزه باشی، ولی با اظهار تاسف خطری که همیشه فرهنگ ما مسلمانان را مورد تهدید قرار داده و در جاهایی هم بزرگان از آن به حرکات خزندهٔ فرهنگی دشمن یاد می‌کنند، هستهٔ مرکزی امور تربیتی را مورد تهدید سخت و تخریب قرار داده بود. من این را می‌دانستم ولی با کمال تاسف هیچ کس حتی آن‌هایی که بیرق این حوزه را به دوش می‌کشیدند با من همراهی نکردند و تعدادی هم کاسهٔ داغ‌تر از آش شدند. عده‌ای هم رفتند، عده‌ای دیگر به جای آن‌ها آمدند که به کلی افراد قبلی را قبول نداشتند. در این فضای غیبت و تهمت و حق‌نشناسی و حق‌سوزی، ندایی از کنه جانم به من این گونه می‌گفت:

ای وای از درنده‌های آدمی روی       فـــریاد از آدم نمایان سخن گوی
 من در شگفتم زین همه تعبیر و تفسیر       چون در زبانها هست اما نیست در خوی

در این اوضاع و احوال مدیر جدید جناب آقای جعفر رحیمی به من پیشنهاد قبول کردن روابط عمومی اداره را داد. بنا به دلایلی که در سینه‌ام حبس است و حتی نمی‌خواهم کسی بشنود، نپذیرفتم. چون بیان آن گرچه می‌تواند سالوس‌های مقدس مآب را که به نام دین ضربات مهلکی به دین زده‌اند را بشناساند، ولی ممکن است به نحوی باعث دلسردی بعضی از مخاطبان جوان قرار گیرد که فقط به خاطر اسلام نفس می‌کشند.
 بالاخره درسال ۱۳۸۵ مامور به خدمت در مدرسهٔ غیرانتفاعی سما که زیر نظر دانشگاه است گردیدم. همین مواقع بود که از طریق فرماندار وقت برای ریاست ادارهٔ فرهنگ و ارشاد اسلامی ارسنجان معرفی شدم که با وجود این که هم ادارهٔ ارشاد استان و هم سازمان آموزش و پرورش فارس کتبا موافقت نمودند، نامهٔ ارسالی سازمان به آموزش و پرورش ارسنجان مبنی بر موافقت با ماموریتم به ادارهٔ فرهنگ و ارشاد ارسنجان، دراتاق مدیر اداره مفقود گردید و من که از این سیاسی‌بازی‌ها به شدت متنفر بودم، به تقاضای خویش با ۲۶ سال خدمت از طرح بازنشستگی قبل از موعد استفاده و بازایستاده گردیدم و ازسال ۱۳۸۷ تاکنون در شرکت رایانه‌ای معمار رایانهٔ ارسنجان به انجام امور فرهنگی مشغول می‌باشم.
در همهٔ این سال‌ها به جز چند سالی که در مرودشت بودم، ارتباطم با حوزهٔ شعر و شاعری قطع نگردید و از اعضا و طرفداران پر و پا قرص انجمن‌های ادبی بوده و می‌باشم. در همایش‌های استانی و کشوری تا آن جا که اطلاع پیدا نمودم با رغبت شرکت نموده و می‌نمایم. از جملهٔ آن می‌توان به همایش‌های بسیجیان اهل قلم، شب‌های شعر فجر، عاشورا و بسیج و دفاع مقدس، همایش غدیر و علی، ماه ساقی، مسافر آدینه، مدرسه‌سازان و خیرین مدرسه‌ساز، نهضت سوادآموزی، هفتهٔ معلّم، شعر خلیج فارس، هوای پاک، همایش زن و عفاف و حجاب، خورشید ولایت، در سوگ خورشید، نماز، دهمین پیشوا و... اشاره نمود.
علاوه بر این‌ها عضو شورای حل اختلاف دهستان خبریز، عضو شورای آموزش وپرورش ارسنجان، مدرس آموزش خانواده، عضو هیأت اجرایی برگزاری انتخابات دوره‌های مختلف، عضو فرهنگی شورای بسیج فرهنگیان و... برای چندین سال متوالی نیز بوده‌ام.
تالیفات :
۱- «منزلت اجتماعی معلّمان و ارتباط آن با شوراها»، سال ۱۳۷۵. مقالهٔ برگزیدهٔ همایش معلّمان در ارسنجان
۲- «ترانه»، اشعار آیینی واخلاقی سال ۱۳۸۲. با مجوز وزارت ارشاد به صورت ناشر مولف
۳- «رسول اعظم(ص)»، سال ۱۳۸۴. مقالهٔ برگزیده در همایش رسول اعظم
۴- «منظومهٔ کریم‌آباد ارسنجان»، اوصاف ارسنجان و امامزاده‌ها، سال ۱۳۹۰. انتشارات ارم شیراز
۵- «تضمین دو دنیا»، اشعار دینی مذهبی تعلیم وتربیت و...، سال ۱۳۹۰. با مجوز وزارت ارشاد به صورت ناشر مولف
۶- «پندار و پدیدار»، اشعار اجتماعی و طنز، سال ۱۳۹۰. انتشارات نامهٔ پارسی شیراز
۷- «شکوه رهایی»، حماسی و تمجید بسیج و دفاع مقدس، سال ۱۳۹۰. درحال تالیف
۸- «منظومهٔ شهدای ارسنجان»، درحال تالیف
۹- چاپ دوّم کتاب «ترانه»، ۱۳۹۲، انتشارات نامهٔ پارسی شیراز

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • مهمان - دکتر خادمی

    سلام بسیار جالب بود اگه در دو قسمت درج شده بود بهتر بود ولی استفاده کردیم

  • دوست فرهیخته و خوش فکر جناب آقای دکتر خادمی .از عنایتی که به اینجانب داشته ودارید بسیار سپاسگزارم .برای حضر تعالی آرزوی توفیق وسربلندی می نمایم .مانا ومسرور باشید.

  • سلام و درود
    سلامتی و توفیق آقای زارع دوست مهربان ، شاعر محترم و خیر شهرمان را از خداوند متعال خواستارم.
    با آرزوی سربلندی ارسنجان و ارسنجانی
    یا حق

  • دوست گرانقدر وشاعر گرانمایه جناب آقای حامد(سهند)ابراهیمی . امیدوارم در تمامی لحظه های زندگیتان موفق باشید .حتما ملاحظه فرموده اید که در بخشی از متن ارائه شده از بزرگواریهای عموی ارزشمندتان واستاد همیشگی ام جناب آقای مرتضی ابراهیمی گفته ام .این کمترین قدرشناسی بود که توانستم پس از سالها انجام دهم .دراولین فرصتی که با ایشان ملاقاتی داشتید سلام خالصانه حقیر را به ایشان ابلاغ فرمایید .همچنین ابوی بزرگوارتان که ازدوستان قدیمی حقیر هستند. مجددا برای همه شما آرزوی توفیق وبهروزی دارم .مستدام باشید.

  • باسلام و ارزوی توفیق برای کلیه عزیزان بویژه دوست و برادرادیبم جناب اقای زارع انسانی بامرام و اصیل و دوست داشتنی وباسلیقه و خلاق و.... سرگذشتی خواندنی و پرمشقت داشته اید والبته این مسیری را که بیان فرمودید اکثرا و شاید تمامی افرادی که درزمان شما و قبل از شما طالب علم و دانش و فضیلت و..بودند طی طریق کردند وبه عبارتی خواندن این متون مارانیز به گذشته ای برد که برای رسیدن به هدفی والا چه رنجها و مشقاتی را پشت سرگذاشتیم اری به یکباره یادمان امد به صبحهای شنبه ای که بدلیل عدم وجود وسیله نقلیه وسرمای بیش از حد درطول مسیر راه روستا به ارسنجان دیر به مدرسه میرسیدیم و ترکه های انارانچنان برکف دستمان خالی میشد که ازشدت سرما بعد از ساعتها که یخ دستمان باز میشد تازه بقول خودمان مور مور کردن ان شروع و درد اغاز میشد اری برادرجان همان فرش یک و نیم متری و چراغ والور و پنج تومان پول توجیبی و.........وای که چقدر خوب گفتید و.................اما انچه امروز باید ازگذشته عبرت گرفت "تمامی سختی ها و رنجها و مشقاتی را کشیدیم باید قبول کرد که یک درصد انهم امروز وجود ندارد اما چرا دوستان خوب جوانمان البته برخی ازانها که بحمدالله بابرکت خوب امروزی زندگی میکنند و تمامی ابزار الات و امکانات برای رشد و تعالی و ترقی و بهدف رسیدنشان فراهم است حرکتی مطلوب را برای رسیدن به ارمانهای خود اغاز نمیکنند و.......درهرحال از متون زیبایی که نشاندهنده عزمی راسخ در رسیدن به هدفی والا و الحمدالله توفیق در رسیدن بدان هست بسیار مستفیض شدم وجای تقدیر و تشکر دارد که دوستان دست اندرکار این پیچ نیز انرا منتقل و منعکس کردند تا تمامی عزیزان از پیروزی درنبرد مطلع شوند و بدانندکه زندنگی چز تلاش و کوشش و ....نهایتا نام نیک از انسان ماندن نبوده وباید در رسیدن به اهداف تاپای جان تلاش کرد.

  • درود بر دوست وبرادر فرهیخته وبا اصالت جناب آقای مهندس غدیر خادم الحسینی :امیدوارم لحظه های شما سرشار از توفیق وسربلندی وکامیابی باشد از اینکه اینجانب رامورد لطف خویش قرار می دهید صمیمانه سپاسگزارم .درمورد عبرت گرفتن جوانان نوشته اید اتفاقا همینطور است به حمد الله جوانان امروزی نسبت به دوران گذشته امکانات خوبی دارند و زمینه های خوبی هم برایشان فراهم است .باید ازاین زمینه ها وامکانات به نحو شایسته استفاده نمایند وچنانچه مشکلاتی هم برایشان به وجود آید با بردباری و استقامت ومرور کردن تجربیات جوانان دیروزی ودرس عبرت گرفتن از ایشان مشکلات راپشت سر گذارند و با امید به پیش بروند . امیدوارم با خواندن این مطالب بارقه ای از عشق وامید بیشتر دردل جوانان پدیدار گردد .
    همراهی شما با این جانب آنجا که موضوع تنبیهات سخت را تایید فرموده اید بیانگر بزرگواری و اصالت وشخصیت بسیار والای شماست .این نشان دهنده آن است که در راستای موفقیت وبهروزی نسل جوان امروز هم امیدوارید وهم ساعی .خوب است که از تجربه های مفید حضرتعالی و دیگر فرهیختگان استفاده شایان شود .که اگر چنین شود خودبخود خیلی از مسائل ومشکلاتی که وجود دارد مرتفع خواهد شد.ضمن تشکر مجدد، از خداوند کریم برای حضرتعالی آرزوی سلامتی وعاقبت به خیری دارم. مانا وسرفراز باشید.

  • خوشبختانه ارسنجان ما از نظر ادبیات، بخصوص شعر، حرف برای گفتن دارد، و شاعران خوبی در قصبه مان داریم. ان شاء اله که شاهد رشد بیش از پیش این عزیزان باشیم.

  • ضمن تشکر از جناب رضایی در پاسخ باید عرض نمایم که: ان شاالله ......خوشبختانه شهرستان ارسنجان در حوزه های علمی ،هنری ،تخصصی دیگر هم ضعیف نیست نیاز به یک مدیریت متعهدانه ودلسوزانه به دور از هرگونه گرایش قومی وقبیله ای داردباید زمینه رافراهم کنیم استعدادهای فراوانی هست که اگر زمینه اش باشد شکوفا می شوند .البته اگر زمینه اش نبود یا نباشد نباید دلسرد شویم بلاشک تلاش وعلاقه می تواند موجب شکوفایی استعدادها شود .خوشبختانه پس از سالها در مدت کم گذشته انجمن دانش آموختگان ارسنجان کارهای فاخری انجام داده است امیدوارم همچنان در عزم راسخی که در پیش دارند موفق وموید باشند زنده باشید

  • مهمان - سید حسام حسینی ارسنجانی

    باتشکرازجناب آقای خوشدل
    مطالب زیبایی نوشته اید .امیدوارم دراین مسیر سترگ همیشه موفق باشید.یه نقددوستانه هم دارم البته به بزرگی خودتان مرا ببخشید اگه مطالبتان را خلاصه ومفید بنویسید خوانندگان استفاده ی بیشتری می برند .سپاس

  • تشکر جناب حسینی از نظری که ارسال نمودید نقد دوستانه شما هم قبول اما خیلی تلاش کردم که خلاصه تر از این شود ولی از این خلاصه تر نمی شدباید ارتباط عمودی وافقی متن رعایت می شد هرکدام از جمله ها حذف شود موجب حذف این ارتباط ها نیز می گردید. ضمن اینکه اینجانب در این متن فقط به دلیل دوری از اطاله کلام هیچ اشاره ای به بخش مهمی از زندگی ام که مبارزه با زیاده خواهی وزورگویی بعضی از افراد معلوم الحال بوده است نکرده ام . تازه خاطرات دوران ابتدایی و تربیت معلم ودانشگاه ودوران بازنشستگی که هرکدام صفحاتی را به خود اختصاص می دهد هم گفته نشده است .خیلی دلم می خواست نامی از دوستان شاعرم ازجمله جنابعالی ودیگر دوستان وهمکاران ارزشمندم وخاطراتی که از آنها دارم را می نوشتم خصوصا قرائت اشعار در حضور افراد که برخوردهای متفاوتی را تداعی می نماید جالب وخواندنی است ان شاالله در فرصت های بعدی اگر حیاتی باشد بازگو خواهم نمود درهر حال دست شما درد نکند ارادت این حقیر به سادات واز جمله شما به سالهای سال بر می گردد همیشه ارادتمندتان خواهم بود مانا وسرفراز باشید

نمایش دیدگاه‌های بیشتر