A+ A A-

خوشه‌چین

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی
نان سنتی
نان سنتی عکس از بهمن حسن شاهی

کتاب‌هایم را توی تاقچه نگذاشته بودم که ننه صدایم کرد: «حسن؟»
- بله ننه؟
- بپر خونهٔ مش سلطون، تابهٔ نون  پزیمونو بگیر و بیار که می‌خوام نون بپزم.
بقچه‌ای برداشتم و از پلّه‌ها سرازیر شدم. گرما بیداد می‌کرد و از آن همه بچه‌ای که هر روز خدا توی خاک و خل‌های اطراف گودِ بازار می‌پلکیدند خبری نبود.
از مسجد جامع گذشتم تا به دالان دراز و تاریک خانهٔ مش قنبر رسیدم. پا درون دالان نگذاشته بودم که سگ سیاه و چهار چشم‌شان نیم‌خیز شد و برایم پارس کرد، نشستم و چنگم را پر از خاک کردم که صدای مش قنبر بلند شد: «چخ، حروم شده». بعد، صدایش را کشید و گفت: «هرکه هستی بیا تو، به هارت و پورتاش نگاه نکن، زبان بسته کاری به کار کسی نداره.» بلند شدم و با احتیاط پیش رفتم، مش قنبر گوشهٔ دالان نشسته بود و نعلبکی شکسته‌ای را بند می‌زد. سلام کردم و پیش رفتم، مش سلطان و عروسش مشغول پختن نان بودند، نان می‌پختند و حرف می‌زدند. مثل مردها سرفه کردم و پیش رفتم.
- سلام مش سلطون.
- سلام بچهٔ آقام، خوش اومدی.
- ننه‌ام سلام رسوند و گفت...
عروسش میان حرفم پرید و گفت: «خیلی خب، فهمیدیم ننه‌ات چی گفته، گدا گشنه‌ها، یه دقه بشین و دندون رو جیگر بذار تا چهارتا چونهٔ خمیر دیگه‌مون رو بپزیم بعد.» 

مش سلطان توی صورت خودش زد و برافروخته گفت: «روم سیاه، جلوی دهنت رو بگیر دختر و با بچهٔ آقو این جور حرف نزن، تو تازه اومدی تو ئی محل و کسی رو نمی‌شناسی، ما یه عمره که با هم زندگی کردیم و با هم بده و بستون داریم.» بعد، نان گرمی را پیچید، به سویم دراز کرد و گفت: «بیا عزیزم، اینو دندون بزن و برو خونه‌تون، به مادرت هم سلام برسون و بگو سلطون گفت کارم که تموم شد، خودم تابه‌تون رو میارم.» دستش را پس زدم وگفتم: «دستتون درد نکنه، سیرَم، تابه رَم لازم نیست شما زحمت بکشین، صبر می‌کنم تا کارتون تموم شه.»
- بگیر جونم، مال بچهٔ یتیم که نیست دسترنج خودمه، ازصبح تا شب سرُمه می‌گیرم و سفیداب درست می‌کنم تا یه لقمه نون حلال بدم به بچه‌هام.
- ارواح خاک آقام تعارف نمی‌کنم.
بلند شدم و پیش مش قنبر رفتم، تاقچهٔ بالای سرش پر از قوری، بشقاب و ظروف شکسته‌هایی بود که مردم برای بند زدن آورده بودند. پُک محکمی به چپقش زد، وارونه روی زمین گذاشت و دست به کار شد، چانهٔ گِل رُسی برداشت، توی مشتش ورز داد، توی نعلبکی سالمی قالب گرفت، دَمَر روی تختهٔ روی زانویش  گذاشت، بعد تکه‌های نعلبکی شکسته‌ای را روی آن چسباند، جفت و جور کرد و با مته‌ای که خودش ساخته بود به جانش افتاد. دو طرف شکستگی را سوراخ می‌کرد و با تسمه‌هایی شبیه به سوزن منگنه، به هم متصل می‌کرد، بعد با خمیری که با سفیدهٔ تخم مرغ و آهک ساخته بود درزهایش را پر می‌کرد. گرم تماشا بودم که مش سلطان صدایم کرد: «بچهٔ آقو؟»
- بعله؟
- حالا که زحمت کشیدی، بیا ببرش.
به حیاط برگشتم، مش سلطان تابه را کنار چاه آب گذاشت و دلو پر از آبی را رویش خالی کرد. آب روی تابه جلز و ولز کرد و بخارش خانه را پر کرد. پس از آن، بقچه را پیچید، روی سرم حلقه کرد، تابه را رویش گذاشت و گفت: «به سلامت، مواظب باش گِلش نتکه، به مادرت هم سلام برسون و بگو ببخشید که دیر شد.» بعد، تا بیرون از خانه همراهم آمد و گفت: «حرفای بلور رو هم به دل نگیر و به مادرت هم چیزی نگو، بفهمه ازم دلخور می‌شه». چشمی گفتم و به راه افتادم. کوچه‌ها خلوت و خالی بود و گنجشک‌ها از شدت گرما از جیک و پیک افتاده بودند. اوّل مشکلی نداشتم امّا رفته‌رفته، گِل‌های داغ داخل تابه، پشتش را هم گرم کرد و به عرقم انداخت. تابه سنگین بود و به گردنم فشار می‌آورد، با احتیاط، پا روی خاک‌های داغ کف کوچه می‌گذاشتم و پیش می‌رفتم. کف پاهایم تاول می‌زد که خودم را به سکوهای جلوی مسجد جامع رساندم، تابه را زمین گذاشتم و زیر سایهٔ تاق بلند مسجد نفس راحتی کشیدم. با پشت دست و سر آستین، عرق پیشانی و صورتم را گرفتم. تشنگی امانم را بریده بود. مشهدی حاجی مشغول اصلاح سر و صورت حاج میرزا حسین بود. مقوای پشت شیشه‌اش را از دور هم می‌شد خواند: «طبق شرع مقدس اسلام از تراشیدن ریش معذوریم».
چشم‌هایم به دلوچهٔ جلوی مغازه‌اش بود که دختری با دیگ  پر از آب از «پا کنه»(تونل آب‌انبار مانندی که به قنات راه داشت) بیرون آمد. آب خنک و زلال داخل دیگش لب‌پُر می‌زد و دهانم را آب می‌انداخت. جلو رفتم، سلام کردم و گفتم: «خیلی تشنمه، اگه زحمت‌ات نیس بذار یه کم آب دیگت رو سر بکشم؟» دست روی سینه‌ام گذاشت، به عقب هلم داد و بد اخلاق گفت: «برو گمشو، مگه سرم رو خر کنده که بذارم چک و پوز کثیفت رو بکنی تو دیگ؟ جونت بالا بیا، خودت برو تو پاکنه و آب بخور.» از برخوردش لجم گرفت، خم می‌شدم روی زمین سنگ بردارم که برگشت و به طعنه گفت: «اگه رفتی دماغت رو هم فن کن که از دیدنش حال آدم به هم می‌خوره». پشت دستم را به دماغم مالیدم، فقط سیاه شد، خون، خونم را می‌خورد و از خشم سنگ را توی مشتم می‌فشردم. تا این که از کوره در رفتم، دیگ مسی‌اش را نشانه گرفتم و سنگ را به سویش رها کردم، سنگ، به دیگ خورد، تعادلش را به هم زد، آب‌های داخلش شُر کرد و سر تا پایش را خیس کرد.  
دیگ را زمین گذاشت، سنگی برداشت و جیغ کشان به دنبالم دوید. تابه را رها کردم، پا به دو گذاشتم و سمت مدرسهٔ سعیدیه دویدم. به دنبالم می‌دوید و جلنگ‌جلنگ گردنبند و النگو‌های بدلی‌اش خانه خرابه‌ها را پر می‌کرد. صدا که خوابید، برگشتم و نگاهش کردم، روی خاک‌های کف کوچه نشست، کف دست‌هایش را به زمین کوبید و اوقات تلخ گفت: «‌امیدوارم ننه‌ات داغت رو ببینه». بعد برگشت، دستهٔ تابه را گرفت، محکم به زمین کوبید و با غیض گفت: «تا تو باشی و دیگه از ئی غلطا نکنی».
خودم را به تابه رساندم، مثل سپرِ شکست‌خورده‌ها روی زمین افتاده بود و ازش خاک بلند می‌شد. گل‌های داخلش را بغل دیوار ریختم، آن را روی سکوی مسجد گذاشتم و از پلّه‌های پاکنه پایین رفتم، چراغ‌موشی‌ای ته پاکنه سوسو می‌زد و نور ناچیزش را به اعماق تاریک آن می‌پاشید. بسم الله گویان خودم را به پایین رساندم. آب زلال و خنکی مثل بلور توی جو روان بود. لب قنات نشستم و خودم را توی آب نگاه کردم، صورتم مثل تابه سیاه شده بود. توی آب ایستادم، با لباس زیر آب رفتم و تا می‌توانستم آب خوردم. وقتی بلند شدم، آب تا حلقم بالا آمده بود و مثل خمرهٔ بزرگی سنگین شده بودم. دست به دیوارهٔ قنات گرفتم و به زحمت بلند شدم، از پله‌ها بالا می‌رفتم و مثل گوسفند خیسی ازسر تا پایم آب می‌چکید. تابه را روی سرم گذاشتم و دوباره سمت خانه به راه افتادم. ننه، اوّل ازم خندید اما وقتی چشمش به تَرَکِ وسط تابه افتاد، توی صورت خودش کوبید و برافروخته گفت: «خیر نبینی الهی، تابه رو زدی زمین و دستم رو بستی؟»
انگار دنیا را روی سرم آوار کردند، در آن شرایط بی‌پدری و ناداری مگر می‌شد تابهٔ دیگری هم خرید.
 با اوقات تلخی، تابه را روی چاه خواباند، کیسهٔ آرد را روی سرش گذاشت و غر و لند کنان از خانه بیرون زد. ز آن پس، دست گدایی‌مان جلوی این و آن دراز بود تا این که مش عالم، زن همسایه، به خانه‌مان آمد وگفت: «تختهٔ نان‌پزی‌ام شکسته، مادرم به تختهٔ بغل دیوار اشاره کرد و گفت: «قابل شما رو نداره، از این پس، شما بیاین تختهٔ مارو ببرین، تا ما هم در عوض بیایم تابهٔ شما رو بیاریم». به این روش مسئلهٔ تابه به پایان رسید، تا این که روزی برای آوردن تابه، به خانه‌شان رفتم، تَرگل، دختر مش عالم مشغول جارو کردن خاک و کودهای کف حیاط بود و شعری را زیر لب زمزمه می‌کرد. دستم به دستگیرهٔ تابه نرسیده بود که از جارو کردن دست کشید، با چشمان از حدقه بیرون زده‌اش چشم غره‌ام رفت و گفت: «اُهوی؟... دستِ خَر کوتاه...، تابه‌مونو کجا می‌بری؟ مگه پس مهر ننه‌ته که دم به ساعت میای و بی اُرس و پُرس برمی‌داری می‌بری؟»
دستم روی دستگیره خشک شد، آتش به جانم افتاد و بغضی تا گلویم بالا آمد. بی آن که چیزی بگویم و یا دست به کاری بزنم، برگشتم که مش عالم سر از دریچه بیرون آورد و گفت: «چرو نذاشتی تابه رو ببره دختر؟ ماهم می‌ریم تختهٔ اونا رو میاریم، ببر بهشون بده که زن آقو ازمون دلخور می‌شه». به خانه برگشتم و در حیاط را کلون کردم، از درز در بیرون را نگاه می‌کردم که ترگل آمد و در زد، عصبانی شدم و گفتم: «برو، دیگه تابه‌تونو نمی‌خوایم، نون نخوریم بهتر از اینه که منّت شما‌ها رو بکشیم». بعد، بی آن که به ننه‌ام چیزی بگویم، پا به دو خودم را به خانهٔ بی‌بی باغی رساندم، دائی محمّد کف تالار نشسته بود، درس می‌خواند و بی‌بی دیگ بزرگی بار گذاشته بود ومشغول پختن صابون بود.
وقتی گفتم آمده‌ام تابه را ببرم، لب‌های بی‌بی در هم رفت و نگران گفت: «مگه تابۀ خودتون چش شده ننه؟»
- خورده زمین و ترک برداشته.
- می‌خواستی ببریش پیش مش ماشاالله تا لهیمش کنه.
چشمی گفتم و تابه را بلند کردم. فردای آن روز تابهٔ شکسته‌مان را پیش مش ماشاالله بردم، مشغول سفید کردن دیگ بود. تابه را که دید، سری تکان داد و گفت: «نچ، کار من نیست، باید جوش یا کاربیت بشه که اونم تو ارسنجون وجود نداره، لهیم رو آتش دوام نمی‌آره و خیلی زود آب می‌شه». از آن پس، هفته‌ای یک بار تابهٔ بزرگ و سنگین بی‌بی را روی سرم می‌گذاشتم و به خانه‌مان می‌آوردم. تا این که تصمیم گرفتم تابستان کار کنم و هر طور شده تابه‌ای برای مادرم بخرم، امّا مگر می‌شد، هیچ کس حاضر نمی‌شد به بچهٔ ده ساله‌ای مثل من کار بدهد.
 امتحانات سه ماههٔ سوم که به پایان رسید، کارنامه‌ام را گرفتم و به اتفاق دوستم محمود از مدرسه بیرون زدم. محمود پسر زرنگ و کاری‌ای بود، ظهرها برای گوسفندانش علف می‌آورد وعصر‌ها به هیزم می‌رفت. دل به دریا زدم و ازش پرسیدم: «تابستون می‌خوای چه کار کنی؟» لبخندی روی لب‌هایش نقش بست و با افتخار گفت: «می‌رم خوشه‌چینی».
انگار دنیا را کف دستم گذاشتند، خودش بود، خوشه‌چینی، تنها کاری که از تنم برمی‌آمد. کیسۀ آردی‌ بر داشتم، با دو رشته پارچهٔ کهنه به کوله‌پشتی تبدیل کردم و آمادهٔ رفتن به خوشه‌چینی شدم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم، نمازم را خواندم، دو عدد نان توی دستمالی گذاشتم، کوزهٔ کوچکی برداشتم و راه افتادم. محمود منتظرم بود. سلام و حال و احوالی کردیم و به اتفاق راه افتادیم. آقتاب به شدّت می‌تابید و رنگ گندم‌زار را طلایی‌تر می‌کرد. از چند مزرعه گذشتیم تا به دروزار حاج محسن رسیدیم. تازه درو را شروع کرده بودند، دو نفر درو می‌کردند و خودش بافه برمی‌داشت، کیسه وکوزه‌هایمان را زیر بافهٔ گندمی گذاشتیم و مشغول جمع کردن خوشه‌های به زمین ریخته شدیم، حاج محسن، بافه‌ها را بغل می‌کرد و روی خرمن می‌ریخت. با بغلی از بافه‌های گندم از کنارم می‌گذشت که از خوشه‌چینی دست کشیدم و سلامش کردم، به دقت نگاهم کرد وگفت: «علیکم السلام رودِم، آقازادهٔ کی هستی بابا؟» جوابش را توی دهان مزمزه می‌کردم که محمود پاسخ داد: «پسر سِد مَمدِ ابرامه.» حاج محسن، جلو آمد و با شک و تردید پرسید:« گفتی پسر کیه؟»
- سد ممدابرام.
حاج محسن،انگشت نشانه اش را به دندان گزید، اشک، قلپی از چشماش بیرون زد و رو به من گفت: «درست شنیدم؟ شما آقازادهٔ مرحوم آسید محمّد ابراهیم هستی؟» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. دست‌هایم را گرفت و زارزار گریست، نعره‌اش دروگر‌ها را به وحشت انداخت. توی سر خودش کوبید وگفت: «بابام سوخت، پسر آسد ممّد ابرایم همچی گشنه شده که اومده خوشه‌چینی؟ مگه کسی بالای سرتون نیس آغو؟ اون همه مال و اموال دارین و اومدی خوشه چینی؟ آقات یه عالمه باغ و زمین علی‌آباد داشت، کورهٔ آجر پزی و کارگاه نجاری داشت».
نمی‌توانستم چیزی بگویم و برای این که از دستش خلاص بشوم، گفتم: «ما که گشنه نیستیم، به خاطر این که رفیقم تنها نباشه اومدم همراش». دستم را رها کرد و بلند شد، چند بافهٔ گندم روی هم گذاشت، بغل کرد، جلویم گذاشت وبا خوشحالی گفت: «بیا رودم، دیگه نمی‌خواد خوشه بچینی، همین جا بشین، خوشه‌ها رو از ساقه جدا کن و توی کیسه‌ات بریز».  
  گفتم: «من که گدا نیستم، فقط اومده‌ام همراه رفیقم». دستی به سرم کشید و گفت: «ئی حرفا چیه آقو، خدا اون روز رو نیاره، قصد جسارت ندارم، اگه دستم رو پس زدی ازت دلخور می‌شم». فکری کردم و گفتم: «به یک شرط قبول می‌کنم»، ذوق زده گفت: «چه شرطی؟»
- به شرط این که به جاش براتون بافه برادریم.
 خوشحال شد و گفت: «حرفی نیست، ماشالله آقام، حقا که پسر آقاتی». خوشه‌هایمان را کنار کیسه‌ها گذاشتیم و به اتفاق محمود دست به کار شدیم، بافه‌ها را بغل می‌کردیم و تند و تند روی خرمن گندم می‌ریختیم. نزدیک غروب بود که از کار دست کشیدیم، حاج محسن بغل گندم دیگری برایمان آورد، جلویمان گذاشت و گفت: «خسته نباشید، ما‌شاالله، خوب کار کردین، اگه دوست داشته باشین از فردا می‌تونین بیاین کمکم بافه بردارین».
خوشه‌هایمان را کله کن کردیم، توی کیسه‌هامان ریختیم و شاد و خندان به خانه برگشتیم. کیسه‌ام را زمین نگذاشته بودم که ننه بالای سرم ظاهر شد و گفت: «اینارو از کجا آوردی؟»
- با محمود رفتیم خوشه.
- غلط کردی، می‌خوی جلوی مردم آبروی چندین ساله‌مونو ببری.
از حرف‌هایش تعجّب کردم و گفتم: «کار که عیب نیست ننه، همهٔ مردم می‌رن کار، منم یکی‌اش، مگه همیشه خودتون نمی‌گفتین آقات شب و روز نداشت، قبل از اذان صبح می‌رفت مسجد، آفتاب نزده هم می‌رفت مدرسهٔ سعیدیه و پیش آسید علی درس می‌خواند، بعدش هم می‌رفت دنبال کاراش، شبا هم تا دیر وقت می‌نشست زیر نور چراغ نفتی و خط می‌نوشت؟»
- درسته که کار عیب نیست ولی چون تازه آقات مرده مردم خیال می‌کنن گشنه شدیم.
بعد کیسه‌ام را برداشت، از خانه بیرون انداخت و گفت: «تا تو باشی و دیگه از این کارا نکنی». همه جا تیره و تار بود، کیسه را برداشتم و کورمال کورمال سمت خانهٔ محمود به راه افتادم. کف حیاط نشسته بودند و تریت آب‌کشک می‌خوردند، کیسه را گوشهٔ حیاطشان گذاشتم و سلام کردم. پدرش لقمه را جلوی دهانش نگه داشت و گفت: «علیک سلام آقا دائی، بفرما شام».
 جریان را که برایشان تعریف کردم. پدرش خندید و گفت: «ماشاالله دائیم، شنیده‌ام بافه‌بردار شدین ها؟... خوب کاری کردین، کار که عیب نداره دایی، حالا هم اگه مادرت ناراحته، گندمات رو بیار همین جا و با محمود بریزین رو هم و شریکی بکوبینش».
از آن پس هر روز برای حاج محسن بافه بر می‌داشتیم و خوشه‌هایمان را به خانهٔ پدر محمود می‌بردیم و کف حیاطشان می‌ریختیم. زمان به سرعت می‌گذشت و خوشه‌های ما به خرمن تبدیل می‌شد. فصل درو که به پایان رسید، گندم‌ها را به میدان جلوی خانه‌مان بردیم و اسب و الاغ‌های در و همسایه را به جانشان انداختیم. گندم‌ها که از پوست در آمد، پدر محمود اَلک و غربالش را آورد و برایمان پاک کرد، بیش از چهار گونی گندم نصیبمان شد، سهمم را بار الاغ کردیم و به اتفاق محمود سمت مغازهٔ حاج اسماعیل به راه افتادیم، حسابی سرشان شلوغ بود، حاج اسماعیل با چرتکه‌اش ور می‌رفت و کارگرانش قند کوپنی می‌دادند. جلو رفتم و سلام کردم، سر بلند کرد و گفت: «سلام جانم فرمایشی داشتی؟ » من‌ومن کنان حالی‌اش کردم که بیش از دو گونی گندم دارم و در عوض تیر و تابهٔ نان‌پزی می‌خواهم، دفتر حسابش را بست و همان‌طور که بلند می‌شد گفت: «باید اوّل گندمت رو ببینم بعد بگم می‌خوام یا نه، آخه روز اوّل که مغازه باز کرده‌ام، با خدای خودم عهد کرده‌ام که نه چیز بد از کسی بخرم و نه چیز بد به کسی بفروشم». از گندم‌هایم خوشش آمد و کیلویی دوازده ریال خرید. با پول گندم‌ها، تیر و تابهٔ نان‌پزی، برنج و روغن، قند و چای، تعدادی مداد و دفتر و یک تومان حلوا ارده خریدیم وبه راه افتادیم، حلوا ارده‌ها را خوردیم و شاد و شنگول به خانه برگشتیم. وقتی ننه وسایل بار الاغ را دید، دست‌هایش را سمت آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا شکرت، دیگه هیچ غصّه‌ای ندارم».

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.

افرادی که در این گفتگو هستند

  • سلام وعرض ادب
    داستانها ونوشته های شما استاد گرامی خیلی دلچسب و زیباست . برای شما آرزوی سلامتی وسربلندی دارم . باتوجه به اشاره ای که آقای سید حسام حسینی از یکی از ایرادات متن داشتند امید است که جنابعالی از همین جا دعوت حقیر را جهت نقد و بررسی آثارتان در انجمن ادبی شهرستان پذیرا باشید. ممنون

  • مهمان - سید حسام حسینی

    با سلام خدمت آقای حسینی
    داستان بسیار زیبایی بود .مثل همیشه روان ودوست داشتنی قلم می زنید .داستان های شما خواننده رو همراه خودش تا پایان می کشاند .یه نقد دوستانه هم دارم به سگ میگن سقط شده نه حروم شده آخه حروم شده واسه ی حلال گوشته. ممنون

  • سلام و درود
    سپاس از آقای حسینی که با قلم زیباشون حال و هوای ارسنجان قدیم را در دلمان زنده نگه میدارند.
    با آرزوی سربلندی ارسنجان و ارسنجانی
    یا حق