چرخ چاه
نویسنده: علی رضا نعمت الهی چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 10468 بازدید
خانهٔ ما چند سال از خانهٔ همسایه بزرگتر بود، یعنی چند سال ما ساکن خانهمان بودیم که تازه داشتند خانهٔ همسایه را میساختند بنابراین از ابتدا و مرحله به مرحله شاهد ساخته شدن خانه بودم. سیزده یا چهارده سال بیشتر نداشتم که هر روز با اکبر به دیدن کارگرهای خانهٔ همسایه میرفتیم، از دیدن نحوهٔ چاق کردن ملات، حرکت فرغون، پرتاب آجر، گرفتن یا نگرفتن آجر پرتاب شده توسط استاد بنا، داد و فریاد استاد بنا و شوخیهای رکیک کارگرها چنان لذتی میبردم که الان از دیدن نمایشنامهٔ «آمادئوس» در بهترین سالن تاتر شهر با بلیتهای ویژه و رایگان در کنار نامزدم نمیبرم.
از همهٔ کارگرها جالب تر کارگرهای افغانی بودند چون هم لباسهای متفاوت داشتند و هم لهجهٔ خاصّی داشتند که برای ما جذاب بود .علی رغم چهرهٔ ترسناکی که در اثر محاسن بلند و عمّامهٔ بزرگ و لباسهای گشاد از خود ساخته بودند، بسیار مهربان، خوش قلب و درستکار بودند؛ دو نفر از این کارگرها حفاری چاه را انجام میدادند که با لهجهٔ شیرین خودشان ترانههای افغانی میخواندند، این موضوع باعث شد الان که شنونده رسمی موسیقی هستم بتوانم با خوانندههای فارسی زبان افغانی از جمله احمد ظاهر و نغمه (با فتحه م) به راحتی ارتباط برقرار کنم، شنیدن ترانههای افغانی در حالی بود که دوستانم ضمن تمسخر و تعجب از انتخاب من، ترانه «ای دل تو خریداری نداری...» را به من پیشنهاد میدادند و من برای توضیح علّت علاقهام به ترانههای افغانی، یک روز نوار کاست «ای ساربان آهسته ران...» با صدای احمد ظاهر را به یکی از دوستانم امانت دادم و ایشان پس از چند روز به جهت امانتداری و شاید به جهت جلوگیری از تهاجم فرهنگ بیگانه، آهنگ «بلا ای! بلا ای! بلا دختر مردم ...» را روی همان کاست ضبط کرده بود و به من برگرداند.
از آن جا که کارگران حفاری اجازهٔ نزدک شدن به چاه را به ما نمیدادند بعد از ظهرها که تعطیل میکردند من و اکبر به سراغ چرخ چاه میرفتیم و آن را میچرخاندیم و بازی میکردیم به این صورت که ضامن چرخ چاه را آزاد میکردیم تا دول در اثر وزن خود به ته چاه سقوط کند و مجددا آن را بالا میآوردیم و دوباره آن را رها میکردیم.
یک روز اکبر تصمیم گرفت داخل چاه برود تا به کمک من حفاری کند، چرخ چاه، طناب، کنر( کلنگ یک سر)، بیلچه و دول، کل تجهیزات حفاری بود که کارگرها قبل از تعطیلی و برای امنیت بیشتر سه قلم آخر را ته چاه میگذاشتند و میرفتند .
تا آن روز عمق چاه سه متر و هفتاد سانتیمتر بود، اکبر پایین رفت و بعد از چند لحظه با یک قوطی فلزی دایرهای شکل که به اندازهٔ کف دست بود بالا آمد، سر قوطی با نگینهای سبز و آبی و قرمز تزیین شده بود، داخل آن «نسوار» یا «ناس» بود، ترکیبی از آهک و نوعی تنباکو و مواد دیگر که افغانیها، پاکستانیها و بعضی از بلوچهای ایران نیز از آن استعمال میکنند، اکبر دیده بود که کارگرها هنگام کار ذرهای از آن را در دهان میگذارند اما طریقهٔ صحیح آن را بلد نبود، از روی کنجکاوی به اندازهٔ یک دانه عدس از آن را روی زبانش گذاشت که باعث شد وارد حلقش شود، بلافاصله تمام صورتش سرخ شد و به سرفه افتاد، من خندهام گرفته بود اما از او پنهان میکردم، با یک وضعیت بدی ذرات ناس را که به زبانش چسبیده بود به بیرون پرت کرد و با عصبانیت قوطی ناس را به دیوار کوبید طوری که لکهٔ سبزی روی دیوار به جا گذاشت، با عجله سر شیلنگ آب را در دهانش برد و شست و شو داد تا مزهٔ تلخ ناس را از بین ببرد، کمی که حالش جا آمد دوباره داخل چاه رفت و به من گفت مواظب باش اگر صاحبخانه یا کارگرها آمدند خبرم کن.
نحوهٔ کار با چرخ چاه را میدانستیم، پشت چرخ چاه ایستاده بودم و اطراف را نگاه میکردم تا اکبر دول را پر کند و بگوید «بکش بالا!»
خیلی طول کشید تا کارش تمام شد، اما بدون این که چیزی بگوید چند بار به شیوهٔ حرفهایها طناب را تکان داد تا متوجه بشوم و دول را بکشم، هرچه زور زدم چرخ حرکت نکرد و دول بالا نیامد .
- چرا نمیکشی بالا؟
- هرچی زور میزنم بالا نمییاد.
- به نظرم خیلی دول را پر کردم.
- آره، یه کم خالیش کن.
-نه، حیفه این همه زحمت کشیدم پرش کردم، الان خودم میام بالا کمکت.
اکبر بالا آمد، دو نفری در کنار هم، همزمان با کمک پاهایمان به سختی چرخ را چرخاندیم و ذرهذره دول را بالا آوردیم.
به بالاترین نقطه که آوردیم اکبر به من گفت: چرخ چاه را محکم بگیر تا من ضامن چرخ چاه را بزنم و دول را خالی کنم.
با محاسبات تقریبی، وزن دول پر از خاک قابل تخمین بود، چون اگر خودم تقریبا سی و پنج کیلو بودم و اکبر هم تقریبا چهل و پنج کیلو بوده جمعا هشتاد کیلو میشدیم و چون توانستیم آن را بالا بیاوریم با حساب نیرویی که برای مقابله با جاذبه اعمال کردیم، وزن تقریبی دول چهل تا چهل و پنج کیلو بوده است.
به محض اینکه اکبر چرخ چاه را ول کرد و به سمت ضامن رفت، زور دول از زور من چربید، هرچه تلاش کردم نتوانستم جلوی حرکت چرخ را بگیرم و به علت ترسی که از اکبر داشتم جرات نکردم چرخ را ول کنم، بنابراین مثل حرکت چارلی چاپلین در «عصر جدید» خوابیدم روی چرخ چاه و پشت سر دول افتادم ته چاه سه متر و هفتاد سانتیمتری.
به صورت کاملا طبیعی و غریزی سقوط من با داد و فریاد همراه بود که نهایتا به گریه و «بابام بابام» منجر شد، امّا برای این که دل اکبر را به دست بیاورم گریه را قطع کردم و سرم را بالا گرفتم و داد زدم:
اکبرررر! نترس طوریم نشده، من زنده هستم!
اکبر هیچی نگفت، بعد از چند لحظه دوباره داد زدم:
اکبرررر!
من فقط صدا میزدم: اکبر! اکبر!
زخمی و له و لورده دوباره گریه کردم، اکبر برادر بزرگتر من بود و باور اینکه من را به امان خدا رها کند خیلی سخت بود ،هر چند که معمولا در خانه به من ظلم میکرد و گه گاه مرا کتک میزد، اما بارها شده بود که در دعواهایم با هم قطاری هایم به کمکم میآمد و یا هر وقت با دوستانش به بازی میرفت من را هم میبرد. بدون استثنا مرا با خودش به استخر و یا گمبان * میبرد و اجازه نمیداد بدون او به شنا بروم.
فکر کردم اکبر رفته دنبال پدرم تا با کمک هم من را بیرون بیاورند، کمی از این بابت خیالم راحت تر شد وشروع کردم به معاینه خودم، سر شانه هایم، گردنم، آرنج سمت راستم و به خصوص زانوی سمت چپم به شدت درد میکرد، روی ساعد سمت راستم خراش برداشته بود و سوزش شدیدی را حس میکردم ،از بالا فقط حلقهٔ روشن چاه ونصف چرخ چاه معلوم بود، در آن لحظه دیدن چهره اکبر از آن بالا بزرگترین آرزویم بود.
از ترس غرغرهای پدرم تصمیم گرفتم خودم بالا بیایم و بازی فوتبال و زمین خوردن را مطرح کنم و غایلههای بعدی را در نطفه خفه کنم،به فرض محال اگر ژیمناست هم بودم و میتوانستم پاهایم را با زاویه صدو هشتاد درجه باز کنم، باز هم قطر چاه از مجموع طول پاهای من بیشتر بودو نمیتوانستم از جا پاهای مخصوص تعبیه شده برای بالا آمدن استفاده کنم بنابر این بلند شدم و طناب را دو دستی گرفتم و حدود نیم متر خودم را به بالا کشیدم، خیلی سخت بود به ویژه وقتی که پایم به دیواره چاه نمیرسید و نمیتوانستم تعادل خودم را حفظ کنم طوری که دو سه دور ،دور خودم چرخیدم ودر نهایت هم به پایین لیز خوردم که باعث شد کف دستم هم به سوزش بیفتد، همان موقع تصمیم گرفتم در آینده فکری به حال نجات کودکان در چاه افتاده از طریق کاهش قطر دهانه چاه کنم .
دراز کشیدن بصورت افقی به طوری که دست هایم در یک طرف دیواره چاه و پاهایم نیز در طرف دیگر چاه باشد به فکر خودم هم رسیده بود اما تا تجربه نکنید نمیدانید صعود با این شوه چقدرمشکل است.
بدنم داشت از گرمی اولیه خارج میشد، طوری که دردهای جزیی تر را نیز حس میکردم، گریههای طبیعی هم قطع شده بود و به صورت تصنعی و بدون اشک در حین بازی با کنر و بیلچه گریه میکردم "هاهاهاهاها".
کم کم داشتم به معجزه فکر میکردم، مثلا بال در بیاورم یا ناخن هایم مثل گربه محکم و هلالی شوند یا دو فرشته روی شانههای راست و چپم مثل کارتونهای دهه شصت بیرونم بیاورند، قصه حضرت یوسف و برادرانش هم گزینهٔ خوبی برای پرداختن به آن بود اما از آنجا که هیچ شباهت ظاهری و معنوی با یوسف نداشتم تصور آن را هم بی خیال شدم، بنابراین تحمل ترس و گرسنگی تا فردا صبح که کارگرها برای ادامه حفاری وارد چاه بشوند منطقی تر از همه به نظر میرسید که آن هم تضمینی نداشت و تجسم وقوع بد ترین رخداد ممکن عذابم میداد، کارگرها روزانه و به صورت پیشرفت فیزیکی و براساس متراژ کارمحاسبه شده مزد خود را دریافت میکردند (به همین دلیل متراژ دقیق چاه درآن روز به خاطرم مانده است)، چون هر آن ممکن بود به جرم ورود غیر قانونی به یک کشور قانون مند دستگیر شوند و به کشور خود باز گرداننده شوند و در صورتی که همین امروز یا امشب یا فردا صبح ماموران پاسگاه برای جلب اتباع خارجی بدون مجوز و انتقال آنها به مرزهای خراسان وافغانستان اقدام کنند و کارگران رد مرز شده بخواهند در یک چرخهٔ تکراری مجددا بصورت غیر قانونی و از طریق مرزهای سیستان و بلوچستان وارد شوند و صاحب خانه برای ادامه حفاری آنها را به کار بگیرد، دو سه ماهی طول خواهد کشید و قطعا تا آن زمان جسد من را پیدا کرده و مطابق موازین شرعی به خاک سپرده ومراسم چهلمین روز در گذشت مرا هم برگزار کرده اند واز آنجا که خاک مرده سرد است، فامیل هایم لباس مشکی را هم از تن در آورده و امورات خیر و عقد و عروسی خود را از سر خواهند گرفت.
یاد مردنم همزمان با یاد مادرم به سراغم آمد، اول این که تصور کردم نفرینهای مادرم گرفته و الان دارم مفهوم "الهی ذلیل شی "را درک میکنم وذلیل میشوم ؛ دوم این که عکس العمل مادرم در مواجه با مرگ من چه خواهد بود؟ گریه میکند؟ شیون میکند؟ سرو صورت میکند یا بدون سرو صدا فقط اشک میریزد؟ شاید هم برای تظاهر جلوی زنهای دیگر فقط مویه کند و" رود رود " بزند، در هر صورت مقصر خودش است که نفرینم کرده است، اگر دعایم میکرد که به این روز دچار نمیشدم ،اما نه ! ربطی به نفرینهای مادرم نداشت، خودش در عالم رفاقت مادر و فرزندی گفته بود که نفرین مادرها برای بچهها تا یک هفته اثر نمیکند ودر این یک هفته اگر بچه به حرف مادرش گوش داد و اذیت نکرد، نفرین تبدیل به دعا میشود و من اطمینان داشتم که الان در هفته ایمن از نفرین مادرم قرار دارم و باید تحت حمایت دعاهای مادرم باشم.
در هر صورت و به هر دلیل فیزیکی یا متا فیزیکی که بمیرم مادرم در عزای من زار زار گریه خواهد کرد ومطابق با رسوم منطقه، احتمالا زنان فامیل و همسایه سعی در آرام کردن و تسلی دادن او خواهند کرد و بی شک خواهرم هم در این مراسم برای لحظه هایی که مادرم ساکت شده است مطابق با همان رسوم، مرثیه را از سر خواهد گرفت "برادر برادر "خواهد گفت و این تراژدی تا یک هفته ادامه خواهد داشت.
وای خواهرم !صد در صد اطمینان دارم که خواهرم ازته دل گریه نخواهد کرد، حق هم دارد ،خدایی خیلی اذیتش کرده ام، به زور مجبورش میکردم که با من شطرنج یا اسم و فامیل بازی کند، تازه وقتی میگفت: "دبی " اسم شهر هست و اسم کشور نیست، زیر بار نمیرفتم و ده امتیازمثبت برای خودم منظور میکردم. دوشنبهها هم که تمرینات ریاضی را برایم حل میکرد. معلم فارسی همیشه به من میگفت: تو که مشقهایت مرتب و منظم هست چرا نمرههای املا را خراب میکنی؟ شاید میفهمید که مشق هایم را خودم ننوشته ام و خواهرم نوشته است اما نمیخواست جلو بچهها مرا ضایع کند، شاید هم میخواست با این روش به من یاد آوری کند که مشق هایم را خودم بنویسم تا املایم تقویت شود.
یعنی معلم هایم نیز در مراسم سوگواری من خواهند آمد؟ همهٔ معلمها یا فقط مدیر و ناظم از طرف همه خواهند آمد ؟ پارچه مشکی که زیر آن نوشته از طرف مدرسه راهنمایی ...هم خواهند آورد؟
حتی اگر در وقت اداری هم فرصت نکنند ،خارج از وقت اداری و به احترام پدرم خواهند آمد، چه معلمهای خوبی داشتم مخصوصا معلم فارسی ،آن روز وسط زمستان با وجود این که هم کلاسیهای ترسوی آدم فروش گفته بودند که داغ کردن دستگیره بخاری نفتی کف کلاس کار من است ،بدون این که به روی خودش بیاورد با تحمل درد ناشی از سوختگی کف دستش کلاس درس را ادامه داد.
تخمین شرکت کنندگان در مراسم تشییع، تدفین، سومین،هفتمین و چهلمین روز درگذشت من کار ساده ای نبود، اما با توجه به مراسم متوفیان دیگر که پدر و مادرم برای تسلی خاطر بازماندگان آنها شرکت کرده بودند، به فرض اینکه نود درصد از همان بازماندهها که به جهت جبران زحمات پدرم حاضر میشدند به انضمام معلمها، کارمندان و کارکنان شهرداری که اعضای دایمی شرکت کننده در مراسم همهٔ متوفیان بودند، آمار منطقی و آبرومندی محسوب میشد. فقط در شرکت کردن حاج ولی،صاحب نانوایی سنگک محل تردید داشتم، اصلا از من خوشش نمیآمد، من هم از او خوشم نمیآمد، علتش هم اعتراض هایی بود که نسبت به رعایت نکردن نوبت مشتریها از طرف ایشان داشتم .آخرین باری هم که به نانوایی رفتم، بعد از داد و بیدادهای زیاد که نان را گرفتم چند تا بد و بیراه به او گفتم و فرار کردم، او هم با عصبانیت گفت: دیگه به این نونوایی نیا ! اگه دیدمت میندازمت توی تنور!
خورشید داشت غروب میکرد، این بار راست راستکی و زار زار در سوگ خودم گریه کردم، دوباره ساکت شدم، دوباره گریه کردم. اصولا تنهایی نمیشود به مدت طولانی گریه کرد، زیرا بخش عمدهٔ گریهها برای جلب توجه است و اگر قرار باشد کسی به گریههای آدم توجه نکند گریه تداوم پیدا نمیکند. .ناگهان فکری به سرم زد، اول تیمم بدل از وضو کردم، بعد با توجه به زاویه قرار گیری چرخ چاه حدود قبله را پیدا کردم و دو رکعت نماز خواندم و بلافاصله شروع به استغفار کردم ؛
خدایا منو ببخش !
اگه نماز نخوندم منوببخش !
اگه بدون وضو نماز خوندم منو ببخش !
اگه گفتم "دورکعت نماز از ترس بابام میخونم " منو ببخش !
اگه دروغ گفتم منو ببخش !
اگه توی دعوا فحش دادم منو ببخش!
اگه ادای سرفه کردن مادر بزرگم رو درآوردم منو ببخش!
اون روز که مادرم گفت "برو نون بگیر" بعد رفتم بازٔ و یادم رفت نون بگیرم ونون تموم شد و اومدم خونه به مادرم گفتم"نونوایی تعطیل بود" و مادرم مجبور شد با ناراحتی از زن همسایه نون قرض بگیره منوببخش ! به خاطراون روز که ناهار خورده بودم و رفتم خونه خاله ام و اونا داشتند ناهار میخوردند ومن گفتم ناهار نخوردم منو ببخش!
هر چی هم کلاسی هامو اذیت کردم منوببخش !
هر چی معلم هامو اذیت کردم منو ببخش !
هرچی مادرم رو اذیت کردم منو ببخش!
هرچی خواهرم رو اذیت کردم منو ببخش !
هر چی حاج ولی رو اذیت کردم منو ببخش !
خدایا ! در این لحظات آخر همهٔ گناهان منو ببخش و منو داخل بهشت کن !
خدایا !
خدایا !
دوباره ساکت شدم و از رفتن به بهشت وتصور میوههای بهشتی و نهر عسل کمی آرامش یافتم.
اما باز هم زنده بودم ،حالا باید چکار میکردم؟ دوباره باید استغفا رمی کردم ؟ مگر من چند سالم بود که باید این همه استغفار میکردم ؟ وانگهی من هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم و فرشتهٔ رؤ شانه چپ من هنوز دست به قلم نشده بود که بخواهم به فکر پاک کردن نوشته هایش باشم، تازه ! تصور بهشت به امید میوه و عسل تنها که لطفی ندارد، باید از همه امکانات بهشتی بهره وافر میبردم.
دوباره به فکر ادامه حیات افتادم، بزرگ شدن، زن گرفتن، بچه دار شدن و خیلی چیزهای دیگر، این آرزوها وادارم کرد که دست به دعا بشوم ؛
خدایا منو زنده نگهدار ! قول میدم که همهٔ نمازهامو سر وقت بخونم .
خدایا منو زنده نگهدار ! قول میدم که دیگه دروغ نگم.
خدایا منو زنده نگهدار ! قول میدم که دیگه فحش ندم.
خدایا منو زنده نگهدار ! قول میدم که مادرو خواهر و معلم و هم کلاسی و حاج ولی و همسایه و بچههای افغانی رو اذیت نکنم.
خدایا !خدایا ! همین الان سازمان ملل را متقاعد کن تا مبلغ قابل توجهی دلار بابت هزینههای جاری آورگان افغانی به حساب ایران واریز کند تا حد اقل از الان تا فردا صبح دست از سر کارگران بردارند تا آنها فردا بیاییند مرا نجات دهند ؛ موضوع سازمان ملل و چرخه ورود و خروج آوارگان را از خود افغانیها شنیده بودم اما از مبلغ دریافتی ایران بابت هر نفرآواره اطلاعی نداشتم والا حتما مبلغ دقیق را در دعاهایم ذکر میکردم تا دعایم عملکرد بهتری داشته باشد.
این قدر وقت داشتم که میتوانستم یک یک افراد را به یاد بیاورم و از خدا بخواهم مرا زنده نگهدارد و قول دهم آنها را اذیت نکنم، یکی یکی همه را به یاد آوردم و خاطرات همه را مرور کردم.
هنوز هوا تاریک تاریک نشده بود که از حیاط سر وصداهایی شنیدم، صدایی شبیه برخورد دوفلزبود، مثل برخورد بیل با فرغون یا بیل به بشکه آب، در هر صورت وجود یک انسان در خانه را تشخیص دادم و بلافصله فریاد زدم: اکبر ! اکبر !
دوباره داد زدم: اکبررررر ! من زنده هستم.
تصویر مبهم و سیاهی در حلقه چاه ظاهر شد، دستش را به چرخ چاه تکیه داد و گفت :
کی هستی ؟ اون جا چکار میکنی ؟
گفتم: منم پسر مشهدی حسین، از ظهر تا حالا افتادم توی چاه نمیتونم بیرون بیام .
گفت: چطوری رفتی توی چاه ؟
آنقدر از حضورش خوشحال شده بودم که به مسخره بودن سوالش فکر نکردم، فقط گفتم: نمیتونم بیام بیرون.
گفت: الان میام پایین، فقط دول رو بگیر روی سرت تا سنک نخوره تو سرت .
دول رو خالی کردم و گرفتم روی سرم، فرشته نجات من بسم الله گفت و با احتیاط و آرام آرام وارد چاه شد، ومن بودم که از خوشحالی داشتم بال در میآوردم و تاثیرات استغفار و دعا را برای خودم مرور میکردم و معنی معجزه را میفهمیدم ،صدایش را شناخته بودم و کمی هم نگران بودم، وقتی به ته چاه رسید گفت: جاییت هم زخم شده ؟ از خوشحالی تمام دردهایم را فراموش کرده بودم ،وانگهی اصلا شرایط جسمی ،روحی و مکانی خوبی نداشتم که فرشته نجاتم بخواهد با من تسویه حساب کند؛از تاریکی چاه خیالم راحت بود که مرا نمیشناسد بنابر این آرام، مظلوم و بیمار گونه طوری که صدایم را تشخیص ندهد گفتم: نه !.
اول یک دستی بغلم کرد تا بتواند با دست دیگر بالا برود ولی منصرف شد و گفت: دستت رو بنداز دو گردنم تا کولت کنم و ببرمت بالا. همان لحظه در مورد تغییر و کاهش دهانه قطر چاه تجدید نظر کردم و به نظرم رسید که قطرآن برای نجات کودکان در چاه افتاده از طریق کول کردن اندازهٔ مناسبی دارد.
من هم قبول کردم و مثل پلنگ پریدم روی کولش و همان طور که دست هایم را دور گردنش حلقه زده بودم برای اطمینان بیشتر پاهایم را هم دور کمرش قفل کردم از شوق میخواستم پشت گردنش را ببوسم اما به دلیل خفظ نکات بهداشتی خودم را کنترل کردم.
خیلی حرف میزد ،وسط راه گفت: یه کم دست هات رو شل کن، دارم خفه میشم. موقعیتم راکه سنجیدم و از ایمنی نسبی اطمینان یافتم دست هایم را آزادتر کردم ،هم زمان که داشتیم بالا میآمدیم گفت: شانس آوردی ! اومده بودم اینجا فرغون رو ببرم و کارم رو انجام بدم و برگردونم.
آن وقتها معمول بود که همسایهها و اهل محل همه چیز از هم قرض میگرفتند و بر میگرداندند،بنابراین ابدا به علت حضورش در آن جا توجهی نداشتم و فقط داشتم از ثانیه به ثانیهٔ لحظههای نجات حظ میبردم و هم زمان جزییات فرار را مرور میکردم، به بالاترین نقطه که رسیدیم از ترس اینکه من را بشناسد پا را روی کمربند و بعد هم روی شانه اش گذاشتم و به بیرون پریدم و قبل از این که او بیرون بیاید از ساختمان زدم بیرون و از خوشحالی به سمت خانه خودمان دویدم .
از خانه کذایی همسایه تا خانه خودمان ده دوازده تا خانه فاصله بود، این مسیر را همانند پروازهای کم ارتفاعی که توی خواب هایم تجربه کرده بودم طی کردم ،هنوز هم که گاهی از این مسیر عبور میکنم خاطرات سقوط در چاه برایم تداعی میشود و این فاصله را با احساس خوبی طی میکنم. کم کم و در اثر گذشت زمان همهٔ قول هایی را که به خدا دادم فراموش کردم و به مرور زمان به زندگی پر اشتباه خودم باز گشتم منتها اکنون و پس از سالها هر وقت از جلوی خانه همسایه رد میشوم آرزو میکنم یکبار دیگر در آن شرایط قرار بگیرم تا روح خودم را دوباره پالایش کنم اما حیف که مجموع طول پاهایم از قطر هر چاهی بزرگتر شده است و همان طور که دعاهایم مستجاب نمیشود ،گناهانم نیز به این سادگی بخشیده نخواهد شد.
دویدن حکم بازی و سرگرمی برایم داشت هر جا میخواستم بروم فقط میدویدم ،پیش از این اگر گربه ای را در کوچه میدیدم حتما باید تا آخرین لحظه دنبالش میکردم تا از دیواری بالا رود یا به کوچه فرعی که مسیر من نبود منحرف شود اما یادم میآید در آن لحظه وقتی گربهٔ کز کرده در سمت راست کوچه را دیدم راهم را به سمت چپ کوچه منحرف کردم تا مبادا از حضور من آزده خاطر گردد.
نزدیکیهای خانه که رسیدم دیدم اکبروحشت زده و رنگ پریده کنار ستون برق ایستاده و دارد با تعجب به من نگاه میکند. بدون اینکه با او حرف بزنم وارد خانه شدم واز ترس سیم جیمهای بابام و نفرینهای مادرم سریع رفتم حمام و سر و وضعم را مرتب کردم و بدون نشان دادن علایم درد، به زندگی معمولی خود ادامه دادم، تکالیفم را انجام دادم و نشستم پای تلوزیون.
اتاق من واکبر یکی بود، آخر شب که میخواستیم بخوابیم هر چه سوال کرد:" چطوری در اومدی؟ " جوابش ندادم و چون فهمیده بودم که از ترس فرار کرده، دیگر ازاو نمیترسیدم و تصمیم گرفتم از فردا با دوستان خودم به گمبان بروم .
فردا صبح اول وقت از مادرم پول گرفتم تا همه را به یک صبحانه مفصل با نان سنگک گرم وتازه مهمان کنم، مادرم زیاد متعجب نشد چون همیشه رفتارهای عجیب و غریب زیادی از من دیده بود، اسکناس را گرفتم وبه امید اینکه اولین نفر در صف نانوایی باشم از خانه بیرون زدم، تا آن روز فکر نکرده بودم که شنیدن داد و فریاد کلاغها در اول صبح ابدا دلخراش نیست و خیلی هم دلنشین است و یا دیدن سگهای ولگردی که در حال وارسی کیسههای زباله هستند به هیچ وجه بد یمن نیست، از دلایل خوش یمنی آن روزم این بود که نرسیده به نانوایی، یکی ازهمان کارگران حفاری خانه همسایه با هفت هشت تا نان سنگک روی دست هایش و یک شانه تخم مرغ روی نانها که به احتمال زیاد برای یک وعده صبحانه آنها میشد را دیدم که به سمت خانه شان میرود و به محض دیدن من با همان صفای همیشگی گفت :"بخیر(به فتحه خ) باشی !"، هر چند که برنامه ام برای نفر اول بودن در صف به هم ریخته بود اما گیر نکردن درترافیک صف نانوایی آن هم پشت سر یک افغانی قد بلند وعیالوار موهبتی بود که آن روز نصیبم شده بود. به نانوایی که رسیدم فقط زن حاج اصغر ایستاده بود و داشت از سردرد و کمر درد و پادرد و استخوان درد هایش برای حاج ولی تعریف میکرد. حاج ولی هم نشسته بود و گه گاه اکیپ نانوایی را به پختن نان خوب تر تشویق میکرد، با دو دلی سلام کردم، پولم را دادم و منتظر ماندم تا زن حاج اصغر برود تا بتوانم راحت تر با حاج ولی صحبت کنم ،از آن جا که میدانستم پیر مردها و به خصوص کاسبها دوست ندارند کاسبی و صبحشان را با ناراحتی شروع کنند، با شهامت تمام گفتم: "حاجی ببخشید اگه اذیتتون کردم " .باقی پولم رو با لبخندی به من تحویل داد و شروع کرد به نصیحت کردن که: "آدم نباید به بزرگترش بی احترامی کنه و همه رو باید برای خودش نگه داره و زندگی یکی دو روز نیست و..." .من هم مثل بچه مثبتها سرم را به علامت تایید تکان میدادم اما زیر چشمی نگاه میکردم تا ببینم نانی که قرار است برایم از تنور بیرون میآید نان خوبی هست یا نه .
نان را که گرفتم هنوز چهار پنج قدم از نانوایی دور نشده بودم که حاج ولی صدایم زد :"پسر مشهدی حسین! "
با وجود اینکه میدانستم مرا بخشیده با کمی دلهره برگشتم وگفتم :"بفرما"
با خنده گفت: :پسر جان! وقتی کسی مییاد کولت میکنه و از چاه بیرونت میاره نباید بدون خدا حافظی فرار کنی، حداقل میایستادی یک تشکر خشک و خالی میکردی.»
دیدگاههای شما (4)
-
مهمان - زهرا نعمتی
یک داستان بسیارزیبا و خوندنی بود
مخاطب را با شور وشوق تا آخر می کشوند
لذت بردم
موفق باشید0 پسندیدم
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: