A+ A A-

آهوی من ''پیکان''

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

قبل از رسمی شدن جلسه هشتم هیئت مؤسس که در روز جمعه نهم آبان سال جاری برگزار گردید، مشغول صرف صبحانه (آش سبزی در تهران !) بودیم که جناب آقای کلانتری زحمت کشیده بودند( دعا می کنیم نذرشان قبول درگاه حق باشد). هنگام صرف صبحانه از مهندس شیرازی پرسیدم که داستان آهویی که دکتر حسینی در بخش نظرات مطلب معرفی کتاب گلواژه های حافظ  اشاره کرده بودند ، چیست ؟
ایشان طبق معمول با گشاده رویی و کلام زیبایشان داستان آهو را بیان کردند . سخنانشان را ضبط کردم و سپس پیاده سازی کردیم که در زیر آنرا می خوانید. می توانید فایل صوتی صحبتهای ایشان را از اینجا دانلود نمایید. بنا به پیشنهاد ایشان کسانی که دستی در داستان نویسی دارند می توانند با خواندن مطلب زیر و مراجعه به ایشان داستان کامل و زیبایی را از این ماجرا بسازند و بنویسند.
محسن نصیری

آهوی کوهی در دشت چگونه بُوزا        او ندارد یار بی یار چگونه دَوزا

آقای دکتر حسینی  نوشته ای مرقوم فرموده بودند درمورد کتاب گلواژه های حافظ، البته ایشان عنایت دارند نسبت به اثر و آثار همه  و یک پی نوشتی ، یک پا نویسی ،یک فوت نتی رو اضافه میکنند و در مورد بنده لطفشون سرشار بوده و  اشاره ای کرده بودند به آهو ؛که بنده رو از زمان قدیم با یک موجودی به نام آهو میشناختند و این آهو همیشه دنبال من بوده . به طور خلاصه عرض کنم خدمت دوستان و در لحظه استراحت بعد از آش سبزی که آقای کلانتری لطف کردند. داستان آهو از این قراره که من معلم بودم  تو علی آباد کمین صبح زودی پاشده بودم که حالا من چیکار کنم امروز برای اداره کلاس ، که کلاس چهارم و پنجم  دختر و پسر مخلوط بودند چون جا نبود ، معلم نبود ، حالا ما امروز چه برنامه ای داشته باشیم ، چه جوری امروز رو سر کنیم ، بعد همین جور که تو رختخواب نشسته بودم و داشتم فکر میکردم. بغل دستمون یه کارگاهی بود، کارگاه قالی بافی؛ علی آبادی ها قالی می بافتند و قالی هاشون قالی های خوبی نبود (علی آباد سعادت آباد کمین حدود سالهای ۱۳۴۶) همون موقعی بود که مرحوم آقاسید علی اکبر حسینی عمامه گذاشته بودند و برای منبر آمده بودند علی آباد و تو علی آبادم خیلی تحویلش گرفتند و ماهم اونجا حضوراین سید جلیل القدر رو بسیار مغتنم شمردیم و خیلی سعی کردیم و تلاش کردیم که جایگاه خودشون رو داشته باشند . بعد بغل اتاق خواب من ، اتاق زندگی من ، ما یه اتاق که بیشتر نداشتیم - بغلش یک کارگاهی بود که قالی می بافتند یه خانمی بود که صاحب خونه بود و دخترش بود و یه دختر دیگه ام بود که صبحا می اومد کمک اونا می کرد و قالی می بافتند قالی علی آباد ،قالی مرغوبی نبود و از نظر هنری هیچی نداشت البته کوچه های علی آباد که رد می شدیم همیشه پر فضولات حیوانی بود و پشم قالی میشد کلی پشم جمع کنی از بس که اینا بد بافته میشد بد قیچی میکردند باد میبرد میریخت تو کوچه ها- الغرض دختر همسایه اومد گفت نه نه حسن کارت داره ؛گفتم نه نه حسن کیه، گفت حسن چوپون اینجاس.اینم نه نه حسن.
ما رفتیم دم در سلام علیک کردیم گفت بچه ما حسن رفته کوه بزغاله اش تازه متولد شده گم کرده ،بزغاله رو پیدا کرده و یک آهویی هم اورده ،آهو رو میخوایم بدیم به شما ،گفتم : حالا به چه مناسبت میخواین بدینش به من ؟گفت: خوب شما به نظر میاد طالب باشید و اینا.
من یه شرطی گذاشتم گفتم اگه یه چیزی بابت این آهو بگیرید یه قیمتی بذارید روش بگیرید من مشتاق هستم از خدامم هست بالاخره نه و نو و تعارف و اینها ما یه کله قند با یه گیوه چوپانی و ظاهراً اگر اشتباه نکنم یه مبلغی پول ؛حالا یادم نیست چقد بود ولی اون روز ارزش داشت دادیم و آهو رو اوردن و حالا آهورو اوردیم تو اتاق ،اسباب وسایلی که تو اتاق هست مربوط به آقای موسوی هست که شیراز با آقای سروری کار می کنند (پدر همون ریحانه خانم که همکارمون شده) وسایلم تو اتاق مال ایشون بود چراغ والوری بود آینه ای بود تشکیلاتی بود سید قبل از ازدواجش بود یه مقدار وسایل مجردی داشت و گذاشته بود در اختیار من ؛ ما این آهو رو گذاشتیم تو اتاق رفتیم کلاس ، ما حالا فکر و ذکرمون تو خونه که بودیم قبل از آهو به کلاس بود ، حالا اونجا هستیم فکرو ذکرمون آهو،االغرض اومدیم خونه دیدیم نه آینه هست نه والور نه چراغ، همه رو بهم زده ، آقا هی پریده رو پله رفته رو طالقچه هرچی بوده داغون کرده ، خدایا با یه حیوون زیبای وحشی چیکار کنم ،اول کاری که کردیم رفتیم داروخونه شیشه شیر نستله بلوری بود مال فرانسه با سر پستونک با شیر مای بوی فکر کنم سوئیسی بود گرفتیم و اوردیم براش و همونجوری که بلد بودیم چه جوری شیر برای بچه ها درست میکنن؛ درست کردیم برای آهو ، آهو شد دست آموز من و هی بزرگ شد و روزا می اومد کلاس درس می رفت زیر میز معلم و اونجا شروع می کرد به نشخوار کردن و ساکت ٍساکت ، نفسم به آهستگی می کشید و زنگ و که میزدن این زود تر از بچه ها می رفت تو حیاط،من بدو آهو بدو بچه ها دنبالش همه یک قیامتی بود ، آهو کم کم بزرگ شد و ما رفتیم براش جواز گرفتیم از اداره شکاربانی سابق که الان محیط زیست جاش هست،یه سرهنگی بود به نام آقای بیضایی و جالبه که وقتی رفتم اونجا دیدم که آقایی آمد ظاهراً راننده ی آقای بیضایی بود گفت این رون آهوها  رو چیکار کنم گفت ببر چندتاشو ببر کجا و چندتاشو ببر کجا ، یه مقدارشم بده به خانومم بگو آماده باشه برای مهمونی ، همون موقع میگفت ما میخوایم آهوی شمارو بگیریم به دستور والا حضرت بدیم ببره برای جزایرو برای امارات و اونجا سوغات که منم برگشتم گفتم که خوب من جواز دارم موندو داستان های زیادی داره که تا الان ...

این آقا رییس کل بود شیراز بود آقای حاج اسدالله اسکندری پسر مرحوم حاج محمد حاج اسدالله دوماد حاج حسین خان ایشون هم مأمور جنگلبانی بود خوش قیافه ام بود انگار یه آدم سوئیسی بلند قد هر هفته یه بار می اومد از این آهو بازدید می کردند وگزارش می کردند داستان مفصل هست یعنی کسی قلم داشته باشه و بتونه اینو یه رمانی  یه داستانی درست کنه میشه خیلی قشنگ ازش استفاده کرد و بعضی ها که شنیدن به من میگن تو دو تا غم داری یکی غم سینا یکی غم این آهو اسمشم پیکان بودسال اولی بود که پیکان تازه آمده بود.اول دوره پیکان بود به خاطر سرعت اون پیکان نه ماشین، ماشین خوبی ام بود به اصطلاح صنعت ایران ناسیونال بود،بعد این آهو بود و همه دوسش داشتند،کسی منو دعوت می کرد اول باید رقعه فدایت شوم برای اون پیکان آهو بده بیاره و الا ما شرفیاب نمی شدیم خدمتشون،میرفتیم یه جایی مهمونی یک بشقاب جدا میذاشتند سر سفره،یه چیزایی مثل سبزی،ته بادمجون یه چیزای اینجوری که به مذاق  اون چرنده هم بخوره،قشنگ سر میز میخورد،میز که نبود سفره بود،این آقای آهو پاشو تو سفره نمیذاشت،همه کس دوسش داشتند،بچه ها خانوم ها،پیرزن ها،پیرمردا،از مرحوم آقای رضوی دوسش داشت تا بچه کوچیکا،تو کوچه عبدالرحیمی میرفتم همه دوسش داشتند،خلاصه داشتیم شو ،اشاره کوتاه کنم و بگذر از این،یه موقعی بچه ها اومدند تو طبقه ی آقای اسکندری،و حتما آقای حسینی و شایدم دکترموسوی خونه قدیمی مارو یادشونه،من از امریکا که آمده بودم آقای  دکتراسکندری تشریف آوردند سراغ آقا داداششون،یه خونه حیاط بزرگی داشت،و طبقه ی پایین وقتی میرفتی باید بری تو دالون از دالون بپیچی بری تو کوچه یا از دالون بپیچی بری طبقه ی بالا،پله ها هم پله های سختی بود،مثل آسانسور نبود که جلوی آدم باز بشه(جلوی نونوایی  حاج کریم...)الان شده درمانگاه سینا،دوستان توی ارسنجون خیلی تلاش کردند،خدا خیرشون بده امیدوارهستم به حق محمد هرکسی درکار خیر در کار فرهنگ در کار دانش در کار اعتلای وطن به قول آقای دکتر وطن خواهی،وطن دوستی دستی داره خدا ایشاله خیر بهش بده،عرض به حضورتون بعد چراغ ها رو هم خاموش میکردند،حالامن رفتم طبقه بالا،پیچ و خم آدم به سختی میتونه پیدا کنه،من فقط زمزمه میکردم،آهو تو حیاط اون گوشه،اتاق مسکونی مادرم اینا میومد تو تاریکی منو پیدا میکرد،دور من چند دور  میگشت،بو میکرد،مطمئن میشد و اونوقت آروم میگرفت،خیلی معذرت میخوام حالا شاید بچگانه باشه،تو رختخواب سرشو میذاشت پهلوم رو بالشی که من داشتم،نفس نفس..نفسش تو نفس من میخوابید،چیز باوفایی بود،خیلی قشنگ بود،خیلی زیبا بود،مارفتیم دانشگاه،دانشکده آموزش عالی جنگل گرگان،اونجا شبانه روزی بود،ما وسعمون نمی رسید که یه خونه ای در بیرون داشته باشیم،که بتونیم اون رو نگه داری کنیم،سفر اولی..سفر دومی...سفر سومی...تو ماشین یکی از این آقایون شاگرد گفت آهوتم که مرد،به فرهادی موندم که خبر مرگ شیرین رو بهش دادند،گیرم که شیرین نمرده بود،یک دغل و حیله مکارانه بود که مامور خسرو پرویز به کاربرد،ولی این دوست راننده ما راست گفت،آهو مرده بود،ظاهرا عقده کرده بود وزهره پر کرده بود مرحوم آقای سید علی عموی آقای دکتر  حسینی ایشون رو ذبح کرده بودند،ولی احدی حاضر به خوردن گوشت این آهو نشده بود،مرحوم پدرم که سه تا از برادرهاش مرده بود و او از گریه خود داری کرده بود امابرای آهو اشک ریخته بود.

زخم فرهاد و من از یک تیشه بود        او به سر زد من به پای خویشتن

 

دانلود فایل صوتی

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود عجب فتادن مرد است در کمند غزال
    سلام و درود خدمت جناب مهندس شیرازی و سپاس از آقای نصیری بابت نگارش چنین داستانی لطیف و شاعرانه.خداوند روح سینای عزیزشان را قرین رحمت و آسایش قرار دهد.
    شخصا به حال و هوای آنروزهای مهندس شیرازی رشک بردم .امیدوارم که در همه مراحل زندگی شاد و پیروز باشند و همچون همیشه محبت خود را از دیارشان دریغ نفرمایند.
    با آرزوی سربلندی ارسنجان و ارسنجانی
    یا حق

  • با تشکر از جناب مهندس شیرازی و مهندس نصیری، تصورش را بکنید این داستان مربوط به نیمه دهه چهل شمسی (حدود پنجاه سال پیش) می باشد، حیوانی زبان بسته به انسانی پاک طینت پناه می آورد و مشمول عنایت و توجه او می شود و اینچنین جلوه هنری زیبائی خلق می گردد.
    ما در عالم کودکی و در کوچه های آن روز ارسنجان محو تماشای آهو و جوانی می شدیم که با کمی فاصله رد پای صاحبش را با جست و خیز دنبال می کرد و امروز اگر باز هم بخواهیم آهوئی را از نزدیک مشاهده کنیم چاره ای جز رفتن به باغ وحش های کثیف و غیر بهداشتی رقت بار نداریم، براستی با محیط زیست و حیات وحش چه کرده ایم؟
    دیدن آهو و سایر گونه های حیات وحش در طبیعت زیبای جنگل ها و مراتع سرسبز آن روز چه لذتی داشت و اکنون در گشت و گذاری که هفته پیش در فراز کوه های شمال ارسنجان داشتم در بالای سرم لاشخورها در پرواز بودند و در محیط نیز بطری های خالی پراکنده نشانی از انسان هائی داشت که آشغال ها را رها کرده و رفته اند و آنگاه که شب فرا رسید، تنها زوزه شغال ها شنیده می شد.