A+ A A-

درس آموزی از زندگی حیوانات: یادی از زندگی در باغ

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

با سلام. خداوند به آقای مهندس شیرازی، این دوست عزیز و با ارزش عمر با برکتی بدهد که داستان آهویش را برایمان گفت. نگارنده مانند بسیاری از دیگران  خواندن مطلب مربوط به آهوی مهندس شیرازی را لذت بخش یافت. نوشته ایشان نشان داد که یک حیوان چگونه می تواند دل انسان ها را به خود جذب کند تا در مرگش اشک را بر چشمان بسیاری جاری نماید. من هم در کودکی چندین بارایشان و آهوی دلبندشان را دیده بودم. می دیدم که هر جا مهندس می رود این آهو هم همراهشان هست ولی  تاکنون زندگی نامه این آهو و چرایی پیوند آن با زندگی مهندس را نمی دانستم.  در زمانی که در دانشگاه آزاد ارسنجان خدمت می کردم منزل آقای مهندس شیرازی پاتوق بنده و بسیاری از دوستان بود و بسیار مزاحم ایشان و خانواده محترمشان بودیم. با این همه، نمی دانم چرا هرگز پرسشی درباره این آهو نکرده بودم. از آنجا که زندگی با آهو را کمتر کسی آزموده است نمی توانم بیش از آنچه آقای مهندس فرموده اند بنویسم. با این همه به پاس خدماتی که حیوانات به انسانها می نمایند و این خدمات کمتر سپاسگزاری می شود، چند جمله ای در این ارتباط نوشته خواهد شد. 

در آغاز داستانی درباره وفاداری سگ گفته خواهد شد. خاطراتی از کودکی و زندگی در باغ به دنبال آن خواهد آمد. پس از آن یک نمونه  دیگر از وفاداری و هوش سگ گفته خواهد شد و در پایان به درس آموزی از حیوانات اشاره می گردد.

Anjoman Arsanjan Animal Children Photography Elena Shumilova 02

سگ و وفایش
داستان زندگی انسان و حیوانات بسیار شنیدنی و همراه با شادی ها و غم های فراوانی است. در استرالیا دیدم یکی از اساتید که سگش را از دست داده بود، بسیار ناراحت و غمناک است. این درجه از غمناکی این زن و شوهر نسبتا مسن در از دست دادن سگشان برایم قابل درک نبود.  در ارسنجان هم این چنین غمناکی  را در چند مورد  دیده ام و دریافتم که پیوند روحی میان انسان و برخی از حیوانات بالاتر از درک و احساس کسانی مانند نگارنده است که در این زمینه آزموده ای ندارد. گویی وفاداری سگ و هوش و احساس شگفت آورش دل انسان ها را می رباید.
یکی از دوستان از قول یکی از پزشکان مشهور شیرازی می گفت که ایشان یک روز به دهات یاسوج نزد اقوام می رود. خانواده میزبان به میهمان خود سفارش می کنند که سگ خانه با غریبه ها تعارف ندارد و باید مواظب باشد. سفارش می کنند اگر بامدادان زودتر از خواب برخاستی و خواستی به دستشویی بروی حتما ما را خبر کن تا همراهت باشیم.
این پزشک که اهل همان نواحی بوده است بامدادان زود بر می خیزد و بیرون می رود و می بیند که سگ نه تنها حمله نکرد بلکه با آرامی  او را در رفت و برگشت اسکورت هم می کند. شاید مراقب است تا کس دیگری به او گزندی نرساند. هنگامی که همه که از خواب بر می خیزند از این داستان و رفتار عاطفی سگ با این میهمان تازه رسیده شگفت زده می شوند. این سگ که شبها و بامدادن حتی با پارس کردن شمار فراوانی را ترسانیده و از خانه دور نموده بود، چرا با این پزشک این همه مهربانانه رفتار می کند؟ پزشک به دنبال سرنخی است که تصادفی می پرسد که این سگ را از کجا آورده اید؟
روشن می شود که در هنگامی که یکی از اعضای خانواده بیمار بوده است و خانواده در کنار بیمارستان نمازی اطراق کرده بودند چند توله سگ را می بینند. پس از چند روز و با بهبودی بیمارشان، هنگام بیرون آمدن از شیراز یک یا چند از این توله ها را با خود به یاسوج می آورند. پزشک  به چند سال پیش بر می گردد و چیزی به یادش می آید. در می یابد که چند سال پیش سگی و توله هایش را در کنار محوطه بیمارستان دیده است. می گوید که که هر گاه به بیمارستان می رفتم مقداری غذا به مادر و فرزندان سگ می دادم. حال که این توله بزرگ شده است، پس از سالها این میزبان را می شناسد و او را با مهربانی اسکورت می کند تا شاید گوشه ای از مهربانی ها را جبران کرده باشد.

Anjoman Arsanjan Animal Children Photography Elena Shumilova 03

یادی از کودکی و نوجوانی و زندگی در باغ
بیشتر سالها از تیرماه تا پایان برداشت انار و پخت رب انار برای یک زندگی چند ماهه به باغ می رفتیم و در آنجا ساکن می شدیم. زندگی تابستانه در باغ شاید از بدو تولد در سال ۱۳۳۵ تا دوران پایان دبستان در سال ۱۳۴۸ ادامه داشته است. می گفتیم کوچ برده ایم باغ. کوچ خانواده ما بیشتر به کمک الاغ امانتی در سالهای دهه ۱۳۳۰ و در اواخر با خودرو باری به انجام می رسید. زندگی در باغ حال و دیگری داشت. همسایه های جدیدی پیدا می کردیم و بازی های کودکانه رنگ و بوی دیگری می یافت. دوستان و هم بازی ها نیز تغییر می کردند. منزل ما در ضلع غربی میدان  سعیدیه  (میدان روبروی مدرسه سعیدیه) بود که سراسر آن به خیابان سعیدیه تبدیل شد. اما دوستان ما در باغ کسان دیگری بودند که همین ییلاق و قشلاق میان خانه و باغ زندگی را از یکواختی دور می کرد.
زندگی با حیوانات و پرندگان و بندپایان اهلی مانند گوسفند و الاغ و اسب و استر مرغ و خروس و انواع زنبور و نیز دیدن سگ و گربه و گرگ و شغال ویوزپلنگ و قورباغه و مار و مارمولک و انواع عقرب و رطیل و موش و جیرجیرک و بلبل و لاک پشت و مورچه و انواع حشرات باغی و کرم ها  بخشی از زندگی ما بود. بسیاری از کوچ نشینان حتی یک اتاق گلی هم نداشتند. کپرهایی که از شاخه درختان ساخته می شد و هر جانوری به آن راه داشت، خانه بسیاری از مردم بود. . گرچه دوران بسیاری را در باغ بودیم ولی هرگز به یاد ندارم که کسی را مار گزیده یا گرگی او را دریده باشد.  تنها این شغال بود که چندین بار با مهارت سزای خروس خوش خوان و مرغ ها و جوجه هایشان  را می داد. با این همه نمی دانم چرا در کشتن مار کوتاهی نمی کردیم. بنظرم مارها با وجود ترسناکی موجوداتی آرام هستند که تنها در هنگام خطر و برای دفاع از خود نیش می زنند.  
هر روز برای رفتن به مدرسه چهار بار با دوستان و هم مدرسه ای ها فاصله باغ تا مدرسه را طی می کردیم.  باید هم صبح به مدرسه می رفتیم و هم بعد از ظهر. نهارمان هم برخی اوقات تیلیت اب انار یا آب بنه یا ماست بود. به همه چیز راضی بودیم. بخشی از غذایمان همان انجیر و انگور و زردآلو و سایر میوه ها بود که انرژی لازم را فراهم می ساختند و رایگان در دسترس بود. در باغ همه درختان را می شناختم و مزه میوه آنان مانند زردآلو، انجیر، انگور، بادام، گردو و انار را مانند یک کارشناس ارشد می دانستم. یادم است که بستگانی که به باغ می آمدند، مرا برای آوردن بهترین میوه ها به درون باغ می فرستادند. برای ما که پدرم کارمند بود، باغ شاید نیمی از اقتصاد خانوار را تامین می کرد و برای برخی دیگر درصد بالاتری را. در کنار باغداری چند گوسفند و مرغ هم پرورش داده می شد تا افزون بر گوشت تابستان، قورمه زمستان هم فراهم گردد.
سگ با وفا در رویارویی با کفتار
 آبیاری باغ و رفتن سر آب بخشی از زندگی کوچ نشینان بود. هر از گاهی باید با چراغ دستی شبانه به باغ می رفیم و در آبیاری به پدرانمان کمک می کردیم. گذر از قبرستان همیشه برایم ترسناک بود، گرچه آن را انجام می دادم. نشستن در کنار جوی آب و منتظر شدن برای فرمان میراب زیبایی ویژه ای داشت. محل اتصال آبراهه فرعی به اصلی را بور می گفتند که هر یک خرمنی از شن بود. باید پیش از دستور میراب شن ها را تا اندازه ای از پشت بور بر می داشتند. آب عایشه و بناب بنظرم بسیار بیشتر از هم اکنون بودند و بور بستن کار هر کسی نبود. با فرمان میراب که معمولا در فاصله دوری بود و با صدای بلند فریاد می زد "ببند"، بیل ها به بور یورش می بردند و مسیر آب را عوض می کردند. چه دوستی ها و یا بگو مگوهایی که در پای بور به سرانجام رسید. یادشان به خیر همه آنایی که روزی چند هزار کیلو شن را از این طرف آبراهه به آن سوی آن می بردند تا آب راببندند و امروز در دل خاک آرمیده اند. یاد همه آن بزرگان با صفا به نیکی باد.
شبی هنگام آبیاری کفتاری به باغمان، نزدیک تل عایشه آمد. با فرزندان چند خانواده گرد هم آمده بودیم و پدر و مادرانمان نبودند. یک سگ از ما پاسداری می داد. برای مقابله با کفتار یک سگ کافی نیست و ما بچه ها از آمدن کفتار ترسیده بودیم . نمی دانستیم چه باید کرد. می گفتند کفتار بچه ها را روی پشت خود می گذارد و فرار می کند. سگ در کنار ما نشست تا قوت قلبمان باشد گویی می دانست که ترس وجودمان را فرا گرفته است. در همان حال زوزه ای بسیار عجیب کشید که ندانستیم برای چیست. تاکنون چنین زوزه ای را نشنیده بودیم. دو سه دقیقه نگذشت که دیدیم دو سگ دیگر که از باغ بهادری پاسداری می کردند خود را به ما رساندند. این سگ با آن دو سگ هر از گاهی کنار هم بودند. این زوزه پیام کمک خواهی بود که ما نمی دانستیم برای چیست.  حالا سه سگ شده بوند و به قدرت کفتار را فراری دادند. دانستم که ارتباط ویژه و زبان ویژه ای میان این حیوانات است که هنوز انسان به آنها پی نبرده است.
درس آموزی از حیوانات
ای کاش وفا را از سگ و بسیاری از دیگر حیوانات مانند آهو فرا می گرفتیم. ای کاش می شد که ژن وفاداری را نیز از سگ ها گرفت و به انسان های بی وفا اضافه کرد. ای کاش می شد که ژن کم حرصی را از حیوانات به عاریت گرفت و به آنهایی که به داشتن همه دنیا راضی نیستند کمی تزریق کرد. حیوانات پس از سیر شدن دیگر راحت می شوند و مانند ما انسانها، حرص این همه آزارشان نمی دهد.البته چیزهای بسیار دیگری نیز هست که باید از حیوانات فرا بگیریم. مثلا قدرت بالای بویایی سگ یا توانایی شگفت مار برای رساندن خود به زیر آوارهای زلزله یا توانایی مورچه ها برای ایستادن روی پای خود پس از سقوط از ارتفاع زیاد، از جمله رازهایی است که دانشمندان به دنبال کشف آنها هستند. انسان اگر چند متر به پایین پرتاب شود استخوانش خرد می شود ولی گربه یا مورچه پس از سقوط، بسیار راحتر از جا بر می خیزند و به دنبال کارشان می روند.
  افسوس که دیگر از پرش و دو زیبای آهوان و نغمه زیبای بلبل و قناری و راه رفتن و آواز خواندن کبک در کوه و دشت های ایران و ارسنجان خبری نیست. بسیاری از ایرانیان این آرزو را به گور خواهند برد که ببینند گوزنی یا آهویی آزادانه در سرزمینشان به این سو آن  سو می جهد تا همگان از دیدن آن لذت ببرند.
 بکوشیم با طبیعت مهربان تر از آن باشیم که هم اکنون هستیم. تلاش کنیم تا فرزندانمان بتوانند لذت شنیدن صدای بلبل و قناری را ببرند و از راه رفتن گروه کبک ها آرامش بیابند.  
زن ها و مردان سخت کوش آن روزهای ارسنجان
در پایان این مقاله بهتر دیدم که برای بزرگداشت یاد مادران و پدران فداکاری که در پرورش ما از هیچ فداکاری دریغ نکردند یادی از زحمات آنان بنمایم. حیف است که از باغ و زندگی در باغ گفته شود و زحمات این بزرگواران که بسیاری از آنها بدرود حیات گفته اند به فراموشی سپرده شود.
افزون بر کارهای خانه و تر و خشک کردن بچه ها و تهیه غذا، و شستن لیلس ها، خشک کردن  زردآلو و انار( یا تولید ناردانه) و شیرین کردن مغز بادام تلخ (تولید مجک) و مغز هسته زردآلو از دیگر کار زنان در باغ بود. بنظرم در کشور ما  زحمت زنان کمتر شناخته شده و یا از آن قدردانی گردیده است. هر روز که میان ودرسه و باغ رفت و آمد می کردیم زنان بسیاری را می دیدیم که گیره پر از انار یا دیگر میوه ها را بر سر گذاشته این فاصله چند کیلومتری را در رفت و آمد بودند. افزون بر این، برای شستن لباسها این زنان بودند که آنها را از خانه به مظهر کاریز عایشه می آوردند و آنها را می شستند. برای گرم کردن آب چنین شستشویی، زنها همیشه دیگ به سر بودند.
دوخت روار برای ساخت ملکی (کفش ارسنجانی ها) و دوخت رو متکایی و گلدوزی آن کار بسیاری از زنان بود. زنهای همسایه برای خرید کرک و نخ و نیز فروش محصولات دستی مرا امین خود می دانستند. به دکان های ملکی دوزی می رفتم و روار های زنان را می فروختم.به دستم آمده بود که کدام ملکی دوز روار خوب می خواهد و کدامشان دنبال ارزانتر هستند.  شاید برخی اوقات در این خرید و فروش ده شاهی هم به خودم می دادند.
افزون بر دوخت ملکی، ساخت پالتو نمدی که یک کار سخت بود و نیز ساخت شیوه در ارسنجان بوسیله مردها انجام می رسید. شیوه همان کف کفش بود که از پارچه ساخته می شد و به زحمت فراوانی نیاز داشت. آهنگری نیز از دیگر کسب و کاری بود که در ارسنجان دیده می شد. آهنگران با زحمت وسلیل مورد نیاز مردم را می ساختند و به فن ساخت فولاد و آب دادن آهن گداخته آشنا بودند. آهنگران نقش پر رنگی در ساخت کارد و چاقو و دیگر ابزار و وسایل زندگی داشتند.  نجاری نیز از رونق خوبی برخوردار بود.یاد دارم که قفل چوبی درب باغمان را با استادی تمام نجارهای ارسنجانی تولید می کردند. افسوس که بسیاری از این دانش و فناوری بومی با مرگ استادان فن به زیر خاک رفت. نیاز بود تا با آمدن صنعت، این کسب و کارها مدرن می گردید نه آنکه از میان برود.
کاستی بزرگ در زندگی آن روز بنظرم نبود بهداشت و درمان بود. در دوران پیش از ۱۳۴۰ خورشیدی تمام یا بسیاری از حمامها خزینه دار و همگانی بودند. حوض خانه ها با آب کاریز محمود آباد پر می شد و غیر بهداشتی بود. آب انبارها آلوده بودند. خانه ها توالت درستی نداشتند. با این همه، از همین دوران بود که سم پاشی ها آغاز شد. ابتدا برق و سپس آب لوله کشی به ارسنجان آمد، خزینه ها کم کم فراموش شد و دارو و درمان و بهداشت بیشتر مورد توجه قرار گرفت.

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • سلام جناب آقای دکتر بسیار آموزنده و جالب بود ممنون

  • با تشکر
    آقای دکتر در سفری تاریخی و واقعی(فرق است بین تاریخ نویسی و تاریخ سازی)، ما را به ارسنجان دهه سی و چهل هجری شمسی بردند، در زمانه ای که عده ای با مظاهر مادی فخر می فروشند، یا با تاریخ سازی کاسبی می کنند، بیان واقعی نوع زندگی و غذا و لباس و امثال آن و تجلیل از خدمات گذشتگان، شجاعت می خواهد، گاهی جوانترها و دیگرانی که آن شرائط را تجربه نکرده اند و یا از آنها می گریزند، طرح این موارد را ( مثل نوع غذا و یا پوشش) برنمی تابند و گاه قصور خود را به گردن شرائط شان می اندازند در حالی که در سختی ها انسان آبدیده تر و موفق تر از نازپرودگی معمول خواهد بود.
    نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست / عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد