A+ A A-

ما و پیله ها

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی
سید عبدالحسین رئیس السّادات
سید عبدالحسین رئیس السّادات

با مجتبی تابستان ۵۴ در اردوی عمران ملی در اقلید دوست شدم. رژیم شاه از تابستان ۵۲ یا ۵۳ چیزی را راه انداخته بود به نام اردوی عمران ملی تا از وقت فراغت تابستانه دانشجویان استفاده شود برای سازندگی روستاها. ظاهراً برای این برنامه میلیونها دلار از صندوق توسعه ی سازمان ملل کمک گرفته بود و بایستی آمار و ارقامی را ارائه میداد. هر اردوگاه ، که در مرکز شهرستانها تشکیل میشد ، یک سرپرست داشت که عموما اساتید دانشگاه بودند و اغلب وابسته ی به رژیم. آن تابستان بنده هم همراه با یکی از دوستان مذهبی ام از دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران ثبت نام کرده بودیم در گروه آموزشی برای اقلید و صد البتّه که هدفمند.در این اردو که قرار بود ۲/۵  تا ۳ ماه باشد، سه هفته بیشتر دوام نیاورد و تعطیلش کردند چون شوری مذهبی در مدارس راه انداخته بودیم. مسجد کوچکی کنار دبیرستانی بود که در آن سکونت داشتیم. صبح و مغرب و عشا در آن مسجد نماز جماعت راه انداخته بودیم و چه جماعت باشکوهی. امام جماعتشان هم بنده بودم و خدا آن نمازها را به کرم خودش قبول کند. از هفتاد و چند نفر دانشجویان اعزامی از مناطق مختلف ( یادم هست که دانشجوی مشهدی داشتیم، آذربایجانی داشتیم و... و مجتبی هم اصفهانی بود )  کمتر از ده نفرشان ایده های چپی(کمونیستی و ضد دینی) داشتند و به نماز نمی آمدند. بقیه اگر روزهای اول هم کاهل نماز بودند با دیدن جمع بانشاط به ما پیوستند. دو سه روزی که گذشت همسایه ها هم با بلند شدن صدای اذان می آمدند برای نماز جماعت.

بعد از نماز صبح می رفتیم برای کوهنوردی.تپه ماهورهایی خارج از اقلید و نزدیک به این دبیرستان بود. طوری میرفتیم که قبل از طلوع آفتاب به محل اردو برگشته باشیم برای صبحانه و رفتن به محل کارهایمان که بنده و سه- چهار نفر از دوستان به مدرسه ای راهنمائی درون خود اقلید میرفتیم برای کلاسهای تابستانه زبان و ریاضی دبیرستان و دیگران به روستاها می رفتند برای کارهای عمرانی یا آموزش ابتدائی و راهنمائی . آخرین جمعه ای هم که اقلید بودیم رفتیم برای رسیدن به قله کوه مرتفعی در نزدیکی اقلید که کوه بل میگفتندش و چلّه تابستان پر از برف بود و بسیار سرد. در این کوهنوردی سرپرست اردو هم که از اساتید دانشگاه شیراز بود با ما آمد و رفقا که حدس میزدند از عوامل ساواک است و آمده تا ما را کاملاًشناسایی و کنترل کند ، آزاری نبود که به او نرسانند.او اهل نماز نبود که بماند در بسته بگویم خلافکار هم بود.
یکشنبه اش حکم اخراج بنده و دو تا از دوستان را از شیراز نمابر (فاکس) کردند و سرپرست اردو آنرا به ما ابلاغ کرد.آن روز و فردایش کلّ اردو اعتصاب کردند و سر کار نرفتند و شعارشان این بود: یا همه ، یا هیچکس!  سرپرست اردو سعی میکرد با وعده و وعید بچه ها را قانع کند دست از اعتصاب بردارند و نتوانست و در نتیجه سه شنبه یا چهارشنبه همه به شیراز برگشتیم و اردوی اقلید تعطیل شد.
میخواستم از مجتبی و خاطرات ۱۲ تا ۲۲ بهمن ۵۷ بگویم که برای توضیح اردوی عمران ملی به حاشیه کشیده شدم.
مجتبی دانشجوی سال سوم مدیریت دانشگاه تهران بود و بنده پس از دوسال شیراز رفته بودم دانشگاه تهران و سال دوم ادبیات انگلیسی دانشکده ادبیات. با هم طرفدار یک سازمان بودیم ولی در دو شاخه ی متفاوت. ما دوتا پس از اردو شدیم رابط دو شاخه. مجتبی را اوایل آذر ۵۴ در راه بازگشت از شیراز، به جرم شعار نوشتن روی در و دیوار دستشویی قهوه خونه ای در آباده دستگیر کردند و پس از مدّتها که خانواده اش خبری از او نداشتند، ده دوازده سال زندان برایش بریده بودند.
با اوج گیری تظاهرات، رژیم شاه مجبور شد زندانی های سیاسی را آزاد کند. مجتبی هم آبان ماه پنجاه و هفت آزاد شد.
دانشگاه ها در اعتصاب کامل به سر میبردند و کلاسها کاملا تعطیل شده بود. مبارزه از قشر دانشجو و روشنفکر به سطح جامعه کشیده شده بود ، در عین حال ماها بر همان رؤیای سابق خود بودیم که مبارزه و ستیزی طولانی در پیش داریم. اگرچه بنده و امثال بنده مقلّد امام بودیم ، و خود بنده از سال ۴۸ یا ۴۹ به رساله ایشان عمل میکردم ،امّا مبارزات الجزایر در ذهنمان بود و فلسطین و الگویمان سازمان فتح بود و بن بلّا و جمیله بو پاشا. گمان ما این بود که جز با مبارزه مسلّحانه پیروزی بدست نمی آید.و خیال میکردیم این فقط ما و ایده های سازمانی ماست که راه را برای حاکمیّت توده ها خواهد گشود و ماها و همرزمان ماها و شهدای ما قهرمانان این مبارزه طولانی اند.
همین ایده ها بود که بنده ، مجتبی و دوسه نفر دیگر از دوستانمان را در شیراز در یک خانه قدیمی خالی مربوط به یکی از دوستان گرد هم آورد که برای این مبارزه طولانی نیاز به سلاح داریم.حالا دیماه ۵۷ بود.شاه هنوز بود و پشتیبانی همه­ی قدرتهای آن روز.حتّی چین یا شورویِ بلوکِ شرق هم از شاه حمایت کرده بودند.با بررسیهایی که انجام شده بود و نیز دوستان مبارزی که در جهرم داشتیم و جوّ مذهبی ریشه دار حاکم بر آنجا و مردم مبارزش و عوامل و فاکتورهای دیگر ازجمله حکومت نظامی نه چندان سختگیر در آن شهر و پادگان پر از اسلحه اش و پناهگاههایی که پس از عملیّات میتوانستیم داشته باشیم ، تخلیه پادگان جهرم در دستور کار قرار گرفت.
روز دوازدهم بهمن جهرم بودیم با نقشه آماده برای عملیّات.آن روز امام خمینی رحمةالله علیه به ایران پرواز داشتند.هرکدام جایی ، در خانه ای ، و پراکنده به دلایل امنیّتی ، پای تلویزیون ها بودیم و ورود امام را که قرار بود از تلویزیون بطور مستقیم پخش شود انتظار می کشیدیم. .............باقی ماجرا را میدانید که پخش مستقیم ناگهان قطع شد و بعضی از شدت عصبانیّت دستگاههای تلویزیونشان را خرد یا به بیرون پرتاب کردند. و این خشم ، مردم را خودجوش به خیابانها کشاند ، بخصوص در شهرهایی مثل جهرم یا ارسنجان خودمان که از ابتدای شروع نهضت در نوزده دی ۵۶ یا نخستین چهلّم شهدای قم با انقلاب همراه بودند. آن روز ما هم در بین مردمی بودیم که قبل از ما و خارج از چارچوب سازمانی ما به پادگان جهرم ریخته و آنجا را تخلیه کرده بودند.از آن همه فقط یک کلت کمری به ما رسید . ( و این دومین ضربه ای بود که به اندیشه سازمانی بنده وارد شد و موجب نجاتم از تار و پود عنکبوتی و پیله افکار سازمانی گردید. نخستین ضربه هفده شهریور وارد شد که دیدم بجای روشنفکر و مبارزه سازمانی و مبارزه سازمان یافته ، سینه های مردم عادّی از زن و مرد  در خیابان و میدان ژاله آن روز (( شهدای امروز )) سپر گلوله های دژخیمان رژیم شاه آمریکایی گردید. آن روز در تهران بودم. ) اگر اشتباه نباشد ، در خاطره ام اینطور مانده است که همان روز با دوست و همکلاسی قدیمی ام آقای جواد رضایی ( ارسنجانی و به رسم قدیم خودمان نشانی بدهم چون احتمالاً نام مشابه داشته باشیم _ جواد کریم حسین ) در خیابانهای جهرم برخوردم.درست بخاطرم نیست ولی فکر میکنم ایشان در شبکه بهداشت آنجا استخدام شده بودند. شاید هم به کار دیگری آمده بودند جهرم.
 دوست مبارزی داشتم در تهران –محمد قربانی- دانشجوی علم و صنعت بود. از همان خیابان و از یک کیوسک تلفن به خانه ا­شان زنگ زدم تا اگر به خانه برگشته باشد از وضعیت تهران بپرسم. آن روز شاید صدها هزار نفر از شهرستان­ها رفته بودند تا در مراسم استقبال از امام رحمه الله علیه به تهرانی­ها بپیوندند. او گفت از خانه بیرون نرفته است. با تعجب علتش را پرسیدم. گفت: ما را در کمیته استقبال راه ندادند.(شاید شنیده باشید مسئول کمیته استقبال شهید مطهری بودند). همان لحظه تقریباً تا آخر خط سازمان و آینده برخورد با انقلاب را خواندم. در طول این چند ماه شهریور تا بهمن خط و خطوط­ها پررنگ­تر شده بودند. سازمانی­ها، چپی­ها و رهروان راه امام از زندان آزاد شده بودند و بعضاً افتاده بودند به جان نیمه جان جنبش روشنفکری. انشعاب­ها ایجاد شده بودند و ... و محمد و برخی رفقای قدیمی­ام در تاروپود سازمان یا بهتر بگویم باتلاق سازمان بیشتر گرفتار شده بودند. بگذریم...... شاید روزی دیگر یا به مناسبتی دیگر در این زمینه نوشتم.  برگردیم به جهرم.
دست از پا درازتر به شیراز برگشتیم و قرار گذاشتیم هر کدام یک کلانتری را در شیراز شناسایی کنیم برای حمله و اگر دقیق به خاطر داشته باشم شنبه شب بیستم بهمن ۵۷ دوباره در همان خانه قبلی در کوچه پس کوچه­های پشت مسجد نصیرالملک و دروازه شاه داعی الله جمع شویم و تصمیم بگیریم. علت انتخاب بیست بهمن هم این بود که نوزده بهمن سالروز اعلام موجودیت سازمان کمونیستی چریک­های فدایی خلق بود که به همین مناسبت در دانشکده علوم دانشگاه شیراز نمایشگاهی برپا کرده بودند. قرار شد بعد از سر زدن انفرادی به آن نمایشگاه چهار پنج نفری با نقشه­هایمان یکدیگر را ببینیم.
از نکات به یاد مانده آن نمایشگاه اعلامیه فدائی­ها در تاکید بر جنگ مسلحانه و برخورد مسلحانه با نظامیان شاه بود در حالی که امام رحمةالله علیه به درستی و دوراندیشی و با توجّه به شناخت عمیقی که از جامعه ایران و نظامیان ایران داشتند آن­ها را عضوی از اعضای ملّت دانسته و تاکید داشتند به هیچ عنوان برخورد مسلحانه صورت نگیرد. اگرچه رژیم شاه را تهدید کرده بودند که اگر به کشتار مردم ادامه دهد خود نظامیان و به همراه آن­ها مردم، با سلاح از خود دفاع خواهند کرد.( در فیلم های مستند آن روزها دیده اید که مردم به نظامیان گل میدادند و شعار " می کشم ، می کشم ، آنکه برادرم کشت " حذف شد و عاقبت هم دیدیدم که مردم و نظامیان با هم بت شاهنشاهی را شکستند – باید اذعان کرد که خرده بت­های رسوب کرده  در بعضی اذهان شکسته نشدند و... بماند برای نوشتاری دیگر).
آن شب موعود، چهار پنج نفری، در یک پنج دری کرسی قدیمی با در و پنجره­ های تزیین شده با شیشه­ های رنگی سرخ و سبز و زرد و آبی و بنفش و سقف چوبی منبّت کاری شده دوره قاجاریه نشسته بودیم ... رادیو روشن  بود و می­گفت: این صدای انقلاب است.
رادیو- تلویزیون را انقلابیون تسخیر کرده بودند و روز بعد حکومت نظامی را شکستند و این آخرین ضربه بر پیکره سازمانی بود که بنده و برخی همانند من برای خود ساخته و می­پرستیدیم.
باز این مردم بودند که همه جا را تسخیر کردند و جایی برای ما باقی نگذاشتند تا ستاره درخشان و قهرمان توده­ ها شویم. یاد آن شهدا، فداکاران و مردم عادی کوچه و بازار آن روزها بخیر.
و خدا توفیق دهد به انجمن دانش­ آموختگان ارسنجان و آقای مهندس نصیری که بنده را وادار به نوشتن کردند، وخدا توفیق دهد به همه دانش­ آموختگان ایران عزیز تا بتوانند در خدمت به اسلام و مسلمانان در هر نقطه از این کره­ ی خاکیِ خاک آلودِ کوچک زمین که هستند، کوشا باشند.
رئیس السّادات (سیّد عبدالحسین)
یوم الله ۱۲ بهمن ۹۳

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • مشاهدات و برداشت من از آن دوران(سال های 56 و 57) چنین می نماید که مبارزه با رژیم شاه سابقه ای طولانی داشت و از اوائل دهه سی با نهضت ملی شدن نفت و کوشش مرحوم مصدق و کاشانی وارد مرحله جدیدی شده بود و با کودتای 28 مرداد32 و سقوط دولت دکتر مصدق رفته رفته جبهه ملی دوم و نهضت آزادی شکل می گیرد و حزب توده در مظان اتهام خیانت به نهضت ملی نفت واقع می شود.
    اتفاقات اوائل دهه چهل(پس از فوت آیت الله بروجردی) سر آغاز نهضت روحانیت به رهبری امام می باشد که سرکوب می گردد و سپس سازمانهای چریکی فدائیان و مجاهدین با مشی مبارزه مسلحانه به چند عملیات محدود اقدام می نمایند و مرحوم مهندس بازرگان در دادگاه رژیم پهلوی هشدار می دهد که ما آخرین گروهی خواهیم بود که به زبان قانون با شما سخن می گوییم و دستگاه حکومت با غرور تمام راه خویش را در قلع و قمع مبارزین و محدود نمودن آزادی و وابستگی به بیگانگان ادامه می دهد.
    مقاله اهانت آمیز روزنامه اطلاعات در آستانه فوت فرزند ارشد امام در دیماه 56 یک بار دیگر روحانیت و مذهبیون را پیش از پیش به صحنه کشاند و حوادث قم، تبریز، یزد، تهران، شیراز و سایر شهرها اتفاق افتاد و رهبری مبارزه در عمل بر عهده امام خمینی نهاده شد و از هر سو مورد حمایت واقع گردید و آن واقعه کم نظیر و معجزه وار اتفاق افتاد.

  • جالب وزیبا بود وشایسته است بحث سازمان و باتلاق حصار کشیدن تشکیلاتی به دور مغزها را تشریح بفرمایید .

  • از خاطره زیبای شما لذت برم