A+ A A-

پوتین عروس

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

با بچّه‌ها جلو قلعه مشغول توپ بازی بودیم. دخترها هم روی سکوی داخل دالان عروسک بازی می‌کردند، ناگهان اصغرآقا نوه‌ی ننه عبدالله را دیدیم که نفس نفس زنان از سرپیچ به طرف ما می‌دوید. لحظه‌ای بازی متوقّف شد، اصغرآقا با عجله دستی برای همه تکان داد و دوان دوان وارد قلعه شد و از پلّه‌ی داخل دالان به پشت بام رفت.


با بچّه‌ها جلو قلعه مشغول توپ بازی بودیم. دخترها هم روی سکوی داخل دالان عروسک بازی می‌کردند، ناگهان اصغرآقا نوه‌ی ننه عبدالله را دیدیم که نفس نفس زنان از سرپیچ به طرف ما می‌دوید. لحظه‌ای بازی متوقّف شد، اصغرآقا با عجله دستی برای همه تکان داد و دوان دوان وارد قلعه شد و از پلّه‌ی داخل دالان به پشت بام رفت.
هنوز بازی را شروع نکرده بودیم که ماشین پاسگاه بوق زنان به ما نزدیک شد، سرکاررضايي و سرباز داوودی را همه‌ی ما می‌شناختیم يك نفر غريبه هم داخل ماشین بود ، ما دو طرف کوچه به دیوار چسبيديم تا راه عبور داشته باشند امّا ماشین کاملاً متوقّف شد . مأمور غريبه با عصبانيت گفت:
- بچّه‌ها، این پسره، همون سربازه که از این وراومد، کجو رفت؟
مجید کمی جلو رفت.
- همون جوونه که یه ساک آبی دسش بود؟
همه دستپاچه شده بودیم، مجید بچّه ي دهن لقی بود و همه‌ی ما می‌دانستیم که باباش طرفدار شاه است و هر شب رادیو(BBC) گوش می‌دهد، امّا هیچ كدام فکرش را نمی‌کردیم که آدم فروش هم باشد. مشتم را پشت سرم آماده کرده بودم تا به محض رفتن ماشین توی صورتش خالی کنم زیرشلواری راه راهش را تا حد ممكن بالا کشید و در حالی که توپ را زیر بغلش نگه داشته بود، به ماشین نزدیک ‌تر شد؛ دل توی دل هیچ کداممان نبود.
- سلام، سرکار! چاکریم! دنبال اون سربازه هستين كه ...
-زودتر بنال ، ببينم كدوم گوري رفته .
- از اون طرف رفت، از کوچه‌ی حمّام!
بعد با اشاره‌ی دست، کوچه‌ی سمت راست را نشان داد. نفس همه آزاد شد. ماشین با اشاره‌ی دست مأمور حرکت کرد؛ مجید برای این که خوش خدمتی‌اش را کامل کند. داد کشید:
- سرکار با موتور دوسش رفت، فکر نکنم به گَرْدِش برسی؟
دستی به پشتش زدم
- ایول، مجید آقای گل!!
- چیكار کنیم؟ اینیم دیگه. ولی خوب حال همتون رو گرفتم.
با خوشحالی دوباره مشغول بازی شدیم. گاه گداری از داخل قلعه صدای دست زدن و شادی کردن به گوش می‌رسید، آخه امشب مراسم نامزدی مرضیه، دختر کوچک زن آقا بود. آن قدر مشغول بازی بودیم که نفهمیدیم چند ساعت گذشت؛ بعد از بازي مشغول شستن دست و صورت و پای خود در جوی روبه‌روی قلعه بودیم که دوباره سرو کله‌ی مأمورها پیدا شد. این دفعه یک پیکان که پنج تا سرباز داخل آن بود، هم با خودشان آورده بودند .
اصرار سرکار رضايي برای جلوگیری از ورود مأموران به قلعه فايده‌اي نداشت ، بنابراين سرباز داوودی تند تند" یا الله " می‌گفت، ما هم نگران پشت سرشان راه افتادیم. مأمور بداخلاق مستقیماً به طرف اتاق زن آقا که در رو به رو قرار داشت، حرکت کرد. علي با نگرانی به سرکار رضايي گفت:
- شما که می‌دونید امشب نامزدی خالمه، الآن خانم‌ها...
وی حرف علي را قطع کرد و با عصبانیت او را کنار زد و با شتاب بیشتری به طرف کفشکن راه افتاد، سرکاررضايي با گفتن "یاالله" جلو رفت و به چهارچوب در اتاق تکیه داد و سرباز داوودی هم کنار دستش ایستاد؛ مأمور جلو رفت و با لگد در اتاق را باز کرد. دو خانم مشغول آماده کردن حنا بودند و عروس هم بر روی صندوقچه‌ی مخملی نشسته بود و اگرچه که پشتش به در بود از شرم سرش را پایین انداخته و چادرش را تا پیشانی پایین آورده بود.
او با اشاره‌ی دست و چشم ، سربازان همراهش را به قسمت‌های مختلف قلعه فرستاد و بعد از این که از نبودن اصغر آقا درآنجا مطمئن شد به طرف دالان حرکت کرد . سرکار رضايي، سربازان و بچّه‌ها هم پشت سر او به راه افتادند . بي اختيار نگاهم به پشت بام چرخيد ، گيره ي زردآلوهاي خشك كه زن آقا روي ديوار كوتاهي كه به خانه ي ما راه داشت ، گذاشته بود ، روي زمين افتاده بود . برگه هاي زردآلو زير پاي مأموران له و قند در دلم آب مي شد . خیالم راحت شد که اصغرآقا توانسته از دیوار خانه‌ی ما که از سمت چپ به دیوار قلعه وصل بود، فرار کند. پاهایم را در آب حوض گذاشتم تا آرامشی پیدا کنم. سرباز داوودی هم به طرف حوض آمد و در حالی که مشتی آب به صورتش مي زد، آرام گفت:
- محسن جان! "پوتین عروس" را از جلو در بردار.
بی‌اختیار نگاهم به طرف کفشکن برگشت. تازه متوجّه شدم که سرکار رضايي و سرباز داوودی چنان ماهرانه کنار در ایستاده بودند که حتّی ما بچّه‌ها متوجّه پوتین اصغر آقا نشدیم. لبخندی زدم و آهسته گفتم:
- خیلی مردی، آقا داوودی!
- مخلصم
***
صداي كِلِ ممتد خانم ها فضاي قلعه را پر كرد و گربه اي با چشمان سبزش از پشت بام به من زل زده بود.
سیده نجمه موسوی

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • عالی است موفق باشید

  • با تشکر از جناب مهندس شیرازی
    حتمآ تصویری از قلعه آمیرزا محمد ابراهیم بهمراه متنی که با همکاری نامبردگان و دیگر عزیزان وابسته به این بیت شریف(از جمله آقای دکتر ناظم السادات) تهیه خواهد شد برای سایت انجمن ارسال می شود.
    پژوهشگر محترم جناب آقای اکبر اسکندری متن زیبائی در ارتباط با مدرسه سالار ارسال داشته بودند که در سایت قرار گرفت، دوستان دیگر هم اگر همت کنند می توانند سوابق و شکوه دهها مکان (زندگی، علمی، عبادی، تجاری وتاریخی) دیگر ارسنجان را (اعم از موارد موجود یا از بین رفته و در معرض فراموشی) معرفی نمایند(ان شاالله).

  • مهمان - محمد حسین شیرازی

    ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من تا یک زمان زاری کنم در ربع و اطلال و دمن
    ربع از دلم پر خون کنم ،خاک دمن گلگون کنم اطلال را جیحون کنم ،از آب چشم خویشتن
    امیر معزی
    سلام به همه ی همشهریان ، دست اندر کاران سایت ا.و.آ.ا – و کاربران گرامی این سایت فرهیختگان "اهل قلم" و سلامی بلند به بلندای شهرت وقداست، یاد و خاطره ی قلعه ی "آمیرزا محمد ابراهیم "و آنان که با تراوشات خامه ای خویش هر از گاهی ما را به آن وادی میکشانند . و این درود ،این بار تقدیم به بانو نجمه موسوی زارع ،دانشوری که کارهای قلمی او در عرصه ی داستان نویسی و شعر ، نشان از شعور ناب و زلالش دارد . استاد بزرگوار و با کمال جناب دکتر سید زین العابدین موسوی که در این بارگه "قلعه" دژ پاکدلان و سادات نیکو دل رشد و نمو نموده اند و به یاری خدا به بالندگی رسیده اند پیش نویس یک کروکی از قلعه را روزگاری نه چندان بعید به اینجانب نشان دادند . از ایشان و جناب دکتر سید محمود حسینی ،جناب مهندس سید مرتضی موسوی و جناب دکتر امید موسوی توقع داریم که این نقشه را به اتمام رسانده و در سایت انجمن به مشتاقان بنمایانند .انشاالله
    دوستدار محمد حسین شیرازی

  • با سپاس
    سرکار خانم نجمه(لیلا) موسوی زارع دخت گرامی مرحوم سید رسول موسوی و نوه آقا سید احمد و آقا سید محمد باقر(معروف به سادات قلعه آقا میرزا محمد ابراهیم)، دبیر و لیسانس زبان و ادبیات فارسی، ساکن شیراز و صاحب ذوق در داستان نویسی و شعر و ادبیات هستند.
    داستان کوتاه پوتین عروس که یاآور همکاری مردم ارسنجان با انقلابیون تحت فرمان امام در اواخر رژیم گذشته می باشد علاوه بر احراز مقام دوم داستان های کوتاه در استان فارس به ششمین جشنواره ملی داستان های انقلاب نیز راه یافت و جایزه گرفت.
    ضمن آرزوی توفیق ایشان، انتظار ارسال کارهای ارزشمند دیگرشان را داریم.