پوتین عروس
نویسنده: نجمه موسوی زارع- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 6266 بازدید
با بچّهها جلو قلعه مشغول توپ بازی بودیم. دخترها هم روی سکوی داخل دالان عروسک بازی میکردند، ناگهان اصغرآقا نوهی ننه عبدالله را دیدیم که نفس نفس زنان از سرپیچ به طرف ما میدوید. لحظهای بازی متوقّف شد، اصغرآقا با عجله دستی برای همه تکان داد و دوان دوان وارد قلعه شد و از پلّهی داخل دالان به پشت بام رفت.
با بچّهها جلو قلعه مشغول توپ بازی بودیم. دخترها هم روی سکوی داخل دالان عروسک بازی میکردند، ناگهان اصغرآقا نوهی ننه عبدالله را دیدیم که نفس نفس زنان از سرپیچ به طرف ما میدوید. لحظهای بازی متوقّف شد، اصغرآقا با عجله دستی برای همه تکان داد و دوان دوان وارد قلعه شد و از پلّهی داخل دالان به پشت بام رفت.
هنوز بازی را شروع نکرده بودیم که ماشین پاسگاه بوق زنان به ما نزدیک شد، سرکاررضايي و سرباز داوودی را همهی ما میشناختیم يك نفر غريبه هم داخل ماشین بود ، ما دو طرف کوچه به دیوار چسبيديم تا راه عبور داشته باشند امّا ماشین کاملاً متوقّف شد . مأمور غريبه با عصبانيت گفت:
- بچّهها، این پسره، همون سربازه که از این وراومد، کجو رفت؟
مجید کمی جلو رفت.
- همون جوونه که یه ساک آبی دسش بود؟
همه دستپاچه شده بودیم، مجید بچّه ي دهن لقی بود و همهی ما میدانستیم که باباش طرفدار شاه است و هر شب رادیو(BBC) گوش میدهد، امّا هیچ كدام فکرش را نمیکردیم که آدم فروش هم باشد. مشتم را پشت سرم آماده کرده بودم تا به محض رفتن ماشین توی صورتش خالی کنم زیرشلواری راه راهش را تا حد ممكن بالا کشید و در حالی که توپ را زیر بغلش نگه داشته بود، به ماشین نزدیک تر شد؛ دل توی دل هیچ کداممان نبود.
- سلام، سرکار! چاکریم! دنبال اون سربازه هستين كه ...
-زودتر بنال ، ببينم كدوم گوري رفته .
- از اون طرف رفت، از کوچهی حمّام!
بعد با اشارهی دست، کوچهی سمت راست را نشان داد. نفس همه آزاد شد. ماشین با اشارهی دست مأمور حرکت کرد؛ مجید برای این که خوش خدمتیاش را کامل کند. داد کشید:
- سرکار با موتور دوسش رفت، فکر نکنم به گَرْدِش برسی؟
دستی به پشتش زدم
- ایول، مجید آقای گل!!
- چیكار کنیم؟ اینیم دیگه. ولی خوب حال همتون رو گرفتم.
با خوشحالی دوباره مشغول بازی شدیم. گاه گداری از داخل قلعه صدای دست زدن و شادی کردن به گوش میرسید، آخه امشب مراسم نامزدی مرضیه، دختر کوچک زن آقا بود. آن قدر مشغول بازی بودیم که نفهمیدیم چند ساعت گذشت؛ بعد از بازي مشغول شستن دست و صورت و پای خود در جوی روبهروی قلعه بودیم که دوباره سرو کلهی مأمورها پیدا شد. این دفعه یک پیکان که پنج تا سرباز داخل آن بود، هم با خودشان آورده بودند .
اصرار سرکار رضايي برای جلوگیری از ورود مأموران به قلعه فايدهاي نداشت ، بنابراين سرباز داوودی تند تند" یا الله " میگفت، ما هم نگران پشت سرشان راه افتادیم. مأمور بداخلاق مستقیماً به طرف اتاق زن آقا که در رو به رو قرار داشت، حرکت کرد. علي با نگرانی به سرکار رضايي گفت:
- شما که میدونید امشب نامزدی خالمه، الآن خانمها...
وی حرف علي را قطع کرد و با عصبانیت او را کنار زد و با شتاب بیشتری به طرف کفشکن راه افتاد، سرکاررضايي با گفتن "یاالله" جلو رفت و به چهارچوب در اتاق تکیه داد و سرباز داوودی هم کنار دستش ایستاد؛ مأمور جلو رفت و با لگد در اتاق را باز کرد. دو خانم مشغول آماده کردن حنا بودند و عروس هم بر روی صندوقچهی مخملی نشسته بود و اگرچه که پشتش به در بود از شرم سرش را پایین انداخته و چادرش را تا پیشانی پایین آورده بود.
او با اشارهی دست و چشم ، سربازان همراهش را به قسمتهای مختلف قلعه فرستاد و بعد از این که از نبودن اصغر آقا درآنجا مطمئن شد به طرف دالان حرکت کرد . سرکار رضايي، سربازان و بچّهها هم پشت سر او به راه افتادند . بي اختيار نگاهم به پشت بام چرخيد ، گيره ي زردآلوهاي خشك كه زن آقا روي ديوار كوتاهي كه به خانه ي ما راه داشت ، گذاشته بود ، روي زمين افتاده بود . برگه هاي زردآلو زير پاي مأموران له و قند در دلم آب مي شد . خیالم راحت شد که اصغرآقا توانسته از دیوار خانهی ما که از سمت چپ به دیوار قلعه وصل بود، فرار کند. پاهایم را در آب حوض گذاشتم تا آرامشی پیدا کنم. سرباز داوودی هم به طرف حوض آمد و در حالی که مشتی آب به صورتش مي زد، آرام گفت:
- محسن جان! "پوتین عروس" را از جلو در بردار.
بیاختیار نگاهم به طرف کفشکن برگشت. تازه متوجّه شدم که سرکار رضايي و سرباز داوودی چنان ماهرانه کنار در ایستاده بودند که حتّی ما بچّهها متوجّه پوتین اصغر آقا نشدیم. لبخندی زدم و آهسته گفتم:
- خیلی مردی، آقا داوودی!
- مخلصم
***
صداي كِلِ ممتد خانم ها فضاي قلعه را پر كرد و گربه اي با چشمان سبزش از پشت بام به من زل زده بود.
سیده نجمه موسوی