Logo
چاپ کردن این صفحه

نامه های عاشقانه

نویسنده: 

تلفن که زنگ خورد خودم را  به کری زدم و به شروع کردم  آوازخواندن تا حمیدرضا نگوید تو که سرپا هستی گوشی رابردار، به محض اینکه حمیدرضا صدایم زد ، شیر آب را بیشتر باز کردم تا صدای شالاپ وشلوپ ناشی از ظرف شستن بیشتر شود و متقاعد شود که صدای تلفن را نشنیدم.

 دست پخت حمیدرضا چنگی به دل نمی زد، غذا پختن وظرف شستن را من به عهده گرفته بودم و خرید و نظافت و کارهای دیگر را حمیدرضا انجام می داد و هر دو از شرایط موجود راضی بودیم. حمیدرضا تمام خصوصیات یک هم اتاقی خوب را داشت؛ منظم، مودب و از همه مهم تر درس خوان بود که باعث می شد در کنار او وقت بیشتری را صرف درس خواندن کنم. علاوه بر این ها حمیدرضا همشهری و بهترین گزینه برای هم خانه شدن با من بود . الان اعتراف می کنم پشیمان هستم که همچین دوست خوبی را این قدر اذیت کردم ، مثلن شب ها ساعت رو میزی کوچکش را کوک می کرد تا فردا صبح زود بیدار شود ، اما بعد از اینکه خوابش می برد ساعتش را دست کاری می کردم تا زودتر از من بیدار نشود و سرو صدایش مزاحم خواب نوشین بامداد رحیل من نشود. یک بار هم ساعت راروی چهار و ربع کوک کرده بود تا برود و آش و نان تازه بگیرد ، وقتی خوابید عقربه های ساعت را یک ساعت جلو کشیدم ، بیچاره ساعت سه و ربع بیدار شده بود و با یک قابلمه راهی مغازه ی آشی و نانوایی سنگک شده بود ، ساعت سه و ربع زمستان هوا بسیار تاریک است و هیچ مغازه ای باز نیست ، طفلک حمیدرضا رفته بود ونانوا و شاطر را از خواب بیدار کرده و به آن ها گفته بود " تا شما نان را آماده می کنید ، من بروم آش بگیرم و برگردم " و مجبور شده بود تا آماده شدن آش ، یک ساعت به تعریف های آقای آشپز گوش دهد.      
هرچه حمیدرضا داد و فریاد کرد که تلفن را جواب بدهم فایده نداشت ، مجبور شد چهار پایه ی مطالعه را از روی زانوهایش بلند کند  و به تلفن جواب دهد. اینکه طرف واقعن اشتباه گرفته بود یا مزاحم تلفنی بود غیر قابل تشخیص بود اما هر که بود کفر حمیدرضا را  در آورد .
( فارغ از نظریه ی فروید مبنی بر این که تمام هنجارها و نا هنجاری های شخصیت انسان به نوعی با کودکی او ارتباط دارد) اطمینان داشتم که ترس من از تلفن ، ریشه در دوران نوجوانی و اوایل جوانی ام داشت ، در دوران نوجوانی دوبار و اوایل دوران جوانی هم یک بار به خاطر جواب دادن و جواب ندادن به تلفن سیلی خوردم. سال دوم دبیرستان  مسیرخانه تا دبیرستان را همراه دوستان پیاده می رفتیم و بر می گشتیم ، پانزده تا بیست دقیقه این مسیر طی می شد. همین فرصت ، دنیایی از خاطرات را برای ما رقم زده است . خانه ما به یکی از دبیرستان های دخترانه نزدیک بود. آن ها هم پیاده به دبیرستان می رفتند، از این جهت همیشه در ساعت های رفت وبرگشت خواسته و ناخواسته با آن ها برخورد می کردیم. یک روز یکی از دوستان ما به نام محسن به دبیرستان نیامد، گفتند با یکی از همین دختر های دبیرستانی ازدواج کرده و پس از ترک تحصیل به همراه پدرش سر کار رفته است . بسیار کنجکاو بودم تا ببینم چطور محسن توانسته است در مسیر دبیرستان با همسر کنونی اش ارتباط برقرار کند . در آن سال ها، همه ی ما (به استثنای یکی دونفر از دوستانمان) بسیار نجیب و سر به زیرتر از آن بودیم که خودمان بتوانیم با دختری ارتباط برقرارکنیم و از پسرها خجالتی تر، دخترها بودند که همه چادری و( به استثنای یکی دو نفر) بسیار محجوب بودند و ارتباط کلامی با آن ها بسیار بسیار مشکل بود. بنا بر این از خود محسن سوال کردم که "جریان ازدواجت چطور کلید خورد ؟" و محسن هم توضیح داد که پس از علاقه مندی به ظاهر همسرش ، شماره تلفن منزل خود را روی یک تکه کاغذ نوشته و به سختی به او تحویل داده و او هم بعد از چند روز که اصرار محسن را می بیند ، در نهایت به محسن زنگ می زند وبعد از چند ماه که با هم ارتباط تلفنی و دیدارهای یواشکی در مسیر دبیرستان داشتند ، خانواده ها را در جریان می گذارند و ازدواجشان سر می گیرد.
قصه به این سادگی هم که گفتم نبود، چرا که ارتباط مستقیم پسر و دختر در آن دوره آن هم در مسیر دبیرستان بزرگترین و هیجانی ترین گناه کبیره ای بود که می توانست اتفاق بیافتد. وانگهی تازه انقلاب شده بود و فضای مسجد و جبهه حاکم بود و بطور کلی جوان ها در فاز عشق و عاشقی نبودند . تا مدت های مدیدی وقتی می گفتند " نماز جمعه میعاد گاه عاشقان الله است " تصورم بر عاشقانی بود  که اگر تصمیم به ازدواج می گرفتند ، دخترهایی انقلابی ، با حجاب و مومنه که اهل نماز جمعه وجماعات و تدارکات پشت جبهه بودند را انتخاب می کردند و نمی دانستم که منظورمیعاد گاه عاشقان الهی است. این دختر ها درآن بازه ی زمانی ایده آل ترین همسر بودند که با تایید نهایی مادرو یا خواهرداماد عروس می شدند. تنها محلی هم که برای اولین ملاقات و ملاقات های بعدی نامزدین در نظر گرفته می شد قبرستان بود که به گلزار شهدا تغییر نام داده بود و هم زمان با این تغییر نام ، شب های جمعه بسیار شلوغ و با صدای آهنگران سرشار از معنویت می شد . در هر حال هر چه بود به نظر می رسید این ازدواج ها بهتر از ازدواج هایی بود که نسل قبل ترازما تجربه می کردند ، جوان های بیچاره ی نسل قبل از ما مجبور بودند به دیده های مادرخود اعتماد کنند و ندیده و نشناخته صیغه عقد را قبول کنند وتازه صبح اولین روز بعد از شب زفاف موفق می شدند چهره ی همسرخود را رویت کنند.  وجه مشترک دختر هایی که مادر های نسل قدیم برای فرزندانشان انتخاب می کردند این بود که همگی مثل پنجه ی آفتاب بودند و از هر انگشتشان یک هنر می بارید . پنجه ی آفتاب بودن دختر ها توصیفی برای زیبایی فوق العاده آن ها بود که  مفهوم واضحی نداشت و کاملن سلیقه ای بود و نمی شد خلاف آن را اثبات کرد، اما " از هر انگشتش یک هنر می بارد"  فقط یک مفهوم داشت و آن هم شستن و سابوندن ظرف های سنگین و سیاه مسی بود که دخترها این هنر را لب جوی آب به نمایش می گذاشتند. جالب این که بعد از ازدواج ،همین مادرها منتقد و دشمن شماره اول همان پنجه های آفتاب می شدند.جوان های خیلی قدیمی، ازدواج امروزی ها را قبول ندارند و معتقد هستند که پایداری و استحکام بنیان خانواده در گرو همان مستوری و حجب حیا است ، اما جوان های خیلی جدید هم نظریه ی آن ها را به شدت مردود اعلام می کنند.
بگذریم ، حکایت محسن بود وازدواجش که در نتیجه ی شنیدن آن تصمیم گرفتم  با یکی از دختر های مسیر دبیرستان ارتباط سالم تلفنی برقرار کنم تا ببینم اصلن این گونه ارتباط ها چه لطفی دارد و اگر خواستم همسر آینده ام را انتخاب کنم ، پشت تلفن چه باید بگویم و بشنوم. برای انتخاب مورد مناسب  باید تک تک دختر ها را از نظر می گذراندم و به باب دل ترین آن ها شماره تلفن می دادم و منتظر تماس می ماندم . اولین دختر را که دیدم به نظرم بسیار جذاب آمد و تصمیم گرفتم که شماره تلفن را به اوبدهم ، اما تا مرا دید راهش را کج کرد و از فاصله بیست متری ، به آن طرف خیابان رفت . دومی هم بسیار زیبا وخوش اندام بود و احساس کردم بهتر از اولی است اما به محض این که داشتم تمام حواسم را روی نحوه ی تحویل دادن شماره  تلفن جمع می کردم ، سومی ، چهارمی و پنجمی را نیز دیدم که به نظرجذاب بودند. عجیب بود ، هر کدام از آن ها را که در نظر می گرفتم مورد بسیار مناسبی بود. در عالم خودم بودم که مهدی همکلاسی و همسایه مان از پشت سر صدایم زد و طبق معمول همراه هم راه افتادیم و به سمت دبیرستان حرکت کردیم . هرچند تحویل دادن  شماره تلفن را  کنسل کرده بودم اما موارد باقیمانده را هم  از نظر می گذراندم تا برای زمان برگشت از دبیرستان دچار تردید در انتخاب نباشم و بتوانم با عزم راسخ تری این کار را انجام دهم. توی راه متوجه صحبت های مهدی نبودم طوری که مهدی با شوخی آرنجش را به کمرم زد که "هی !حواست کجاست؟ " بدون تعارف گفتم " دارم دنبال همسر آینده ام می گردم ." مهدی هم بدون تعجب یکی یکی به دختر ها  که در دسته های دو سه و چهارنفری حرکت می کردند اشاره می کرد و در مورد هر کدام اظهار نظر می کرد . این شوخی ها بین دبیرستانی هاعادی بود اما من واقعن تصمیم داشتم یکی را انتخاب کنم ومثل محسن شماره تلفن را به او بدهم . شماره تلفن مچاله شده را یواشکی بدون این که مهدی متوجه شود  در جوی خیابان انداختم تا اینکه رسیدیم به دبیرستان .
چند روزگذشت ، از شرح کامل داستان انتخاب صرف نظر می کنم و به همین جمله اکتفا می کنم که : دختری به نام مهین را برگزیدم .  به هر مکافاتی که بود شماره تلفن را به او تحویل دادم و چون دبیرستان ما در دو نوبت صبح و عصر تشکیل می شد روزی چهار مرتبه مهین را می دیدم و هربار در لحظه ای که از کنارش رد می شدم می گفتم" چرا تماس نگرفتی ؟" در ساعت هایی که دبیرستان نبودم، مدام پای تلفن می نشستم و منتظر تماس مهین بودم. بالاخره پس از چند روز اولین تماس را گرفت . بعد ها دریافتم که پذیرفتن کاغذ شماره تلفن وبرقراری تماس ، تنها برای رفع سماجت های من بوده ، چرا که  یک دختر سال چهارم دبیرستانی هیچ تمایلی به ایجاد ارتباط عاشقانه و عاطفی بایک پسر دوم دبیرستانی ندارد.
دراولین تماس من بدون این که حرفی برای گفتن داشته باشم برای باز کردن باب صحبت فقط پرسیدم "اسمت چیه؟" او هم راست یا دروغ  بلافاصله گفت " مهین ". آرزو می کردم کلاس اول ، دوم و یا سوم باشد ،تصمیم داشتم اگر بگوید کلاس اولم ، اورا نصیحت کنم که درس بخواند ، اگر دوم بود ، رشته اش را بپرسم و نهایتن مثل بچه های دوران دبستان از فصل چندم هستید کتابها شروع کنم و ادامه صحبت ها را به خودش واگذار کنم تا ببینم چه خواهد شد . گفتم "کلاس چندمی؟" گفت "چهارم ". دیگه هیچ حرفی برای زدن نداشتم ، اگر کلاس سوم بود بهتر بود اما کلاس چهارم بود و این یعنی اینکه باید ادامه صحبت را طوری دیگراز سر می گرفتم . در جستجوی سوال جدیدی بودم که خودش گفت " چکارم داشتی این همه اصرار داشتی بهت زنگ بزنم؟" مانده بودم چه جوابی بدهم ، اگرمی گفتم که قصد ازدواج دارم با توجه به این که دو سه برادر بزرگتر از خود داشتم و همچنین وضعیت اقتصادی خانواده و بزرگتر بودن مهین از خودم ، پیشنهاد بسیار مضحکی بود و اگر می گفتم که صرفن برای درد دل کردن و پر کردن اوقات تنهایی با جنس مخالف نیاز به یک دوست دارم ، با شرایط فرهنگی و جو حاکم آن دوره ، حتمن با فحش هایی مواجه می شدم که در اینجا غیر قابل تحریر می باشد .
خانواده های پر جمعیت دهه های چهل و پنجاه و شصت را که خاطرتان هست، همان خانواده هایی که همیشه دو سه نفر یا در حال وارد یا خارج شدن از خانه بودند ؛ خانه ماهم از این رفت و آمدهاخالی نبود و چون درب باز کن برقی نداشتیم ، برای راحتی کار و در کمال احساس امنیت ، حتا بعضی از شب ها در خانه باز بود.
مثل کامیون در گل ، در جواب دادن به مهین گیر کرده بودم که برادر بزرگترم وارد خانه و اتاق شد و احتمالن چون صحبت های تلفنی من را از پشت در اتاق شنیده بود و حدس زده بود که بنده در حال انجام یک عمل ممنوعه می باشم ، بلافاصله گوشی را با عصبانیت از من گرفت و برای اطمینان بیشتر، بدون اینکه چیزی بگوید گوشی را به گوش خود چسباند تا  اگرمکالمات عاشقانه ای رد وبدل بشود آن را به عنوان مدرک جرم کف دست پدرو مادرم بگذارد . همان طورکه گوشی دست برادرم بود ، صدای ضعیف مهین که از سکوت خسته شده بود و فکر می کرد گوشی دست من است را شنیدم که گفت " چرا لال شدی الاغ؟ " بی شک منظور مهین از به کار بردن نام حیوان چهار پای دراز گوش من بودم که بر حسب تصادف شلیک  آن ناسزا به برادرم اصابت کرد ( در زندگی گاهی از این اتفاق ها می افتد که برادر را به جای برادر بکشند) . امروزه نسبت دادن نام حیوانات به شوخی یا جدی بین پسر و دخترها مرسوم و عادی است ، طوری که اگر دختر خانمی دوست خود را الاغ خطاب کند ، دوستش ناراحت که نمی شود هیچ ، حتا برای نشان دادن اوج صمیمیت به طرف مقابلش ممکن است صدای آن درازگوش را نیز درآورد. اما آن دوره ، زمان این صحبت ها نبود ، لحن مهین جدی بود وبه نظر نمی آمد دختری به آن محجوبی که درخیابان دیده بودم این همه بد اخلاق باشد. شنیدن واژه ی "الاغ "صورت برادرم را سرخ کرد ، گوشی کرمی رنگ را محکم روی تلفن گذاشت و سیلی محکمی به گوش من نواخت و گفت " کی بود؟"  از آن جا که گوشی تلفن ما از نوع حلقه ای و قدیمی بود وخبری از شبکه های دیجیتالی امروزه نبود و شماره تماس را نشان نمی داد با ترس و لرز گفتم " نمی دونم ، اون زنگ زد من هم جواب دادم ." گفت " دیگه تحت هیچ شرایطی حق نداری گوشی تلفن رو جواب بدی !"
پروژه ی همسر یابی من درمسیردبیرستان وبه واسطه تلفن با شکست مواجه شده بود و مهین را فراموش کردم و هر وقت در مسیر دبیرستان او را می دیدم ، از خجالت ، راهم راکج می کردم تا با اوچشم در چشم نشوم ، اما ماجراهای من و تلفن هنوز تمام نشده بود. از ترس مهین و برادرم دیگر هیچ وقت تلفن را جواب نمی دادم و اگر تلفن زنگ می خورد افتخار جواب دادن را به افراد دیگر خانواده (چه پسر و چه دختر) که همگی مشتاق جواب دادن بودند واگذار می کردم تا اینکه یک روزتنها بودم ، همان برادرم با عصبانیت وارد خانه شد و گفت " چرا هر چی زنگ زدم گوشی را جواب ندادی؟" بنده خدا یادش رفته بود که خودش من را تحریم کرده بود، گفتم" خودت گفتی جواب نده." یک سیلی دیگرحواله گوشم کرد و گفت " شاید یکی کار واجب داشته باشه، نگفتم وقتی هم تنها هستی جواب نده، گفتم وقتی بزرگتر ها هستند تو جواب نده."  دلیلی برای ادامه بحث ندیدم عصبانی و زورگو بود وکاری نمی شد کرد. بیچاره حق داشت که عصبانی باشد ؛ آن روز کوپن شماره ۱۴۴ برای مرغ و تخم مرغ اعلام شده بود، هر چه زنگ زده بود کسی جواب نداده بود، بنا بر این مرخصی ساعتی گرفته ، بدون کوپن در صف ایستاده ، به اصطلاح زنبیل گذاشته و نوبتش را مسجل کرده ، دوباره به اداره اش که به محل توزیع مرغ و تخم مرغ نزدیک بود برگشته و به خانه زنگ زده بود تا یک نفراز اعضای خانواده ، دوفقره کوپن سه نفره و یک فقره کوپن چهار نفره و جمعن ده نفره ی ۱۴۴ را برای او ببرد . دو باره به جای قبلی خود درصف پر سرو صدای مرغ برگردد و قبل از تمام شدن ، مرغ و تخم مرغ های سهمیه بندی شده را دریافت کند . چون تنها فرد حاضر در خانه (یعنی من) تلفن را جواب نداده بودم، مجبور شده بود صف را رها کند به خانه بیاید ، سیلی را بزند ، کوپن ها را بردارد و دوباره به صف مرغ و تخم مرغ کوپنی برود .  
برای این که دوباره وارد حکایت تفنگ حسن موسی نشوم ،  داستان سیلی سوم را خود سانسوری می کنم وبر می گردم به هم اتاقی و همشهری خودم حمید رضا. این آقا حمید رضا خیلی دوست داشت که با یکی از دختر های دانشگاه (حالا هر کدام که می خواهد باشد ) ارتباط سالم برقرار کند اما شیوه ی آن را نمی دانست یا توان انجام آن را نداشت ، حتا قادر به اجرای شیوه ی قدیمی ، منسوخ و نخ نما شده ی "جزوه گیری" هم نبود و چون خیلی غرور داشت ، حاضر نبود از من با تجربه که دوست صمیمی اش بودم یا پسردیگری مشاوره بگیرد. اعتقاد داشت که پسر باید آن چنان با شخصیت و جذاب باشد که دختر ها بیایند و به او پیشنهاد آشنایی و ارتباط سالم را بدهند. هرچقدر می خواستم به او تفهیم کنم که اخلاق ژنتیکی حکم می کند که پیشنهاد دهنده در همه ی گونه های موجودات زنده ، جنس قدرت مند تر است زیر بار نمی رفت و می گفت باید شخصیت و ابهت خودم را با درس خواندن و شیک پوشیدن به نمایش بگذارم تا جذاب تر باشم.
القصه یک روز دیدم حمیدرضا خیلی سر حال و در حال آواز خواندن وارد اتاق شد ، بدون این که به او توجه کنم سرم را انداختم روی کتاب و به درس خواندن ادامه دادم . ظهر پس فردای آن روزکه دو شنبه بود می خواستم بروم ناهار بخورم ومتوجه شدم که حمیدر ضا در حال تیپ زدن است و تمایلی به دانشگاه رفتن و ناهار خوردن ندارد .
گفتم:
-    منتظرت هستم ، مگه نمی یای بریم دانشکده؟
-    نه امروز یه جایی کار دارم و نمی تونم بیام، اگه تونستی به جای من هم حاضری بزن .
-     باشه حد اقل بیا بریم سلف ناهار بخوریم.
-     نه ، ناهار هم بیرون می خورم .
چند جمله ی دیگر هم رد وبدل شد و در نهایت گفتم :
-     پس ژتون ناهارت رو بده من بگیرم.
-    بگیر برام بیار تا شب گرم کنم بخورم.
-    من نمی تونم توی دانشکده ، جلوی این همه دختر، قابلمه غذا دستم بگیرم ،اگه دوست داری ژتونت رو بده همون جا بخورم.
ژتون غذا یک کارت در ابعاد ده درپانزده سانتیمتر بود که هر هفته باید برای هفته ی بعد رزو می کردیم که در صورت استفاده نکردن باطل می شد ، بنابر این  اگر به هر دلیلی نمی توانستیم خودمان غذا را بگیریم برای این که از کیسه مان نرود ، ژتون را به دوستان دیگرمی دادیم تا استفاده کنند .
حمیدر رضا در حالی که مرتب در آیینه نگاه می کرد ژتون را به من داد و در پاسخ به من که " کجا می خوای بری؟" طفره رفت و لو نداد که قرار است کجا می خواهد برود ، من هم اصرار نکردم ، اما چون باران تندی گرفته بود گفتم " چترت رو من ببرم؟" گفت " آره برای من بدون چتر بیشتر صفا داره." چیزی نگفتم و به سمت سلف سرویس دانشگاه رفتم. بین ساعت دو وسه بود که دیدم حمیدرضا مثل مرغابی ،خیس خیس وارد اتاق شد ، معلوم بود که خیلی پکر است ، چیزی به او نگفتم تاحالش بیشترگرفته نشود ، ناهار هم نخورده بود ، دو تا تخم مرغ نیمرو درست کرد ، خورد و خوابید ، درس هم نخواند و تا شب چیزی نگفت . شب که شد آن قدر روی مخش راه رفتم که چی شده و چی نشده تا این که نامه ای  از جیبش بیرون آورد و نشان داد. گیرنده نامه حمیدرضا الف. بود اما فرستنده نامه چندان قابل شناسایی نبود. همه ی نامه های ورودی دانشجویان ابتدا به دبیرخانه  و بعد به اتاقک حراست ورودی دانشگاه می رسید ، مسوول حراست نام گیرنده را پشت شیشه نصب می کرد و گیرنده با ارایه کارت شناسایی نامه ی خود را دریافت می کرد. با این سیستم خیلی سریع نامه به دست گیرنده می رسید. کافی بود در محل آدرس گیرنده ، نام دانشگاه و نام دانشجو نوشته شود.  دانشجو ها هم به راحتی می توانستند با یکدیگر نامه نگاری کنند.
نامه حمیدرضا را که سرشار از بوی عطر زنانه و دست خط دخترانه بود باز کردم و خواندم :

     "سلام .من هم کلاسی درس معارف  شما هستم ، رفتار و شخصیت شما را پسندیدم .  اگر
     شما همان دانشجویی هستید که همیشه ردیف دوم و کنار دیوار می نشینید، دوشنبه ساعت یازده
     ونیم، کمی پایین  تر از درب ورودی باغ ارم با مانتوی زرشکی منتظرشما هستم.
     امضا سهیلا. "

در آخر نامه هم شکل یک سیب را کشیده بود. به حمیدر رضا گفتم "خدا شانس بده ، حالا چرا دمقی ؟چی می خواستی از این بهتر؟"
گفت "هر چی زیر بارون وایسادم نیومد." دلداریش دادم و گفتم "حتمن مشکلی براش پیش اومده ، نگران نباش ، اگه ازت خوشش اومده باشه دوباره باهات قرار می ذاره."
شنبه ی هفته آینده به حمید رضا گفتم که برایش نامه آمده است . دوباره نامه ای از سهیلا به دست حمیدرضا رسید که در آن بابت نیامدن عذر خواهی کرده بود که چون باران شدیدی می باریده نتوانسته بیاید و حدس زده است که حمیدرضا هم نیامده است. و این بار هم برای روز دوشنبه ساعت یازده ونیم قرار ملاقات را کمی پایین تر از درب ورودی باغ ارم تجدید کرده بود. به حمیدرضا گفتم این بار دیگر دست خالی نرو و برایش یک هدیه کادو شده ببر. قبل از این که اجازه ی فکر کردن به او بدهم ، پیشنهاد دادم که چون او را نمی شناسی ، کتاب هدیه ی خوبی است و کتاب شازده کوچولورا معرفی کردم . حمید رضا هم کتاب و کادو را خرید و آورد، همان شب اول کتاب را خواندم و بعد خیلی خوش سلیقه برایش کادو گرفتم تا روز دوشنبه آن را ببرد. این بار هم وقتی می خواستم برای ناهار بروم ژتون حمیدرضا را گرفتم و چلوکباب را نوش جان کردم . نمی دانم چرا مقدارکباب و برنج دانشگاه با هم متناسب نبودند ، همیشه یا کباب ها تمام می شد و مجبور بودم برنج سفید را باماست بخورم ، یا اگر در قطعه کردن کباب صرفه جویی می کردم ، برنج سفیدم تمام می شد و کباب اضافه آمد ، مجبورمی شدم کباب های باقیمانده را با نان و ماست بخورم که در هر دو صورت لطف خوردن چلو کباب مفصل را از دست داده می دادم. اما با خوردن چلوکباب های حمیدرضا حسابی این مشکل مرتفع شده بود و طی دو هفته متوالی مزه ی واقعی چلوکباب را تجربه  می کردم.
شنبه ی هفته ی آینده دوباره به حمیدرضا اطلاع دادم که نامه دارد ، لحن سهیلا این بارعوض شده بود و کمی عصبانیت را می شد در کلام او خواند ، از مطالب نامه معلوم بود که سهیلا سرقرار آمده و هر چه تلاش کرده  نتواسته  نگاه حمیدرضا را به خود جلب کند ، حتا در نامه اشاره کرده بود که حمید رضا را با کادویی در دست دیده است و رنگ و مدل لباس حمیدرضا را دقیق نوشته بود، احتمالن حمیدرضا نتوانسته بود سهیلا را شناسایی کند ، به همین دلیل گرسنه و خسته با شازده کوچولوی در دست برگشته بود. ازحمیدرضا توضیح خواستم گفت " هر چه گشتم دختری با تیپ دانشجویی و مانتو زرشکی ندیدم." برایش شرح دادم که دخترها معمولن هرهفته مدل و رنگ لباسشان را برای پیشگیری از تکراری بودن عوض می کنند و احتمالن این هفته رنگ مانتو اش را تغییر داده و فراموش کرده آن را برایت بنویسد و توضیح دادم که نگران نباشد ،اگرعاشقت شده باشد دوباره نامه خواهد داد.
 شنبه ها من برای حمیدرضا پیک پی خجسته ای بودم که خبر نامه های اورا بدون مژدگانی به او می دادم و به پاس کمک هایی که در دروس ریاضی و مکانیک به من می کرد ، به او شیوه برقراری روابط اجتماعی با خانم ها را می آموختم . می گفتم " اگه می خوای بیشتر توی دلش جا کنی وقتی با هم ملاقات کردید ، باید از رنگ و مدل لباس سهیلا تعریف کنی ، حتمن نام عطرش رو از او بپرس خوشحال میشه ، جلو او عطسه نکن بدش میاد، اگه خواستید وارد یه جایی بشید اول تعارفش کن ، خودت رو اهل مطالعه نشون بده ،  با آوردن نام نویسنده های خارجی تا می تونی ادعای روشنفکری کن ، الکی بگوکتاب بلندی های بادگیر رو خوندی ،چون به احتمال زیاد اون نخونده ، باهاش بحث نکن ، اون رو دلخورنکن و...
 این بارسهیلا قرار را برای ساعت یازده ونیم چهارشنبه گذاشته بود و طبق معمول کمی پایین تر از درب ورودی باغ ارم و با مانتو زرشکی منتظر حمیدرضا خواهد بود، اما هم زمانی که من با خیال راحت داشتم از چلو مرغ روز چهارشنبه با ژتون خودم و حمیدرضا لذت می بردم ، از بخت بد حمیدرضا، عبدالله دوست وهم کلاسی مشترکمان ، به صورت کاملن طبیعی او را کمی پایین تر از درب ورودی باغ ارم  می بیند و به او پیله می کند و از هر دری سخنی می گوید تا فرصت ملاقات عاشق ومعشوق از دست می رود .
 شش هفته از این نامه نگاری های یک طرفه می گذشت که حمیدرضا به من گفت "تو که روحیه ی دخترها را می دونی و راحت می تونی با اونا ارتباط برقرار کنی ، بیا و این سهیلا رو برای من پیدا کن ." عرض کردم " بنده غلط کنم بتوانم با دختر ها ارتباط برقرار کنم ، اون ها حتا به من نگاه هم نمی کنند چه برسد به ارتباط." یک بارواقعن می خواستم از دختری بپرسم کلاس ۱۰۷ کجاست ، تا گفتم  "ببخشید!" گفت "مرض بی شعور، مزاحم نشو،خجالت نمی کشی... " ادامه ی فحش هایش را نشنیدم و توی راهرو های دانشگاه خودم را گم و گورکردم . یک بار در پایانه ی مسافربری بودم که خانمی با ظاهری ساده و خیلی مظلومانه به من نزدیک شد و گفت "آقا ببخشید! تازه از شهرستان اومدم... " اجازه ندادم ادامه دهد ، فکر کردم جزو آن گداهایی است که سال ها در پایانه می چرخند و به بهانه نداشتن کرایه برای بازگشتن به شهرستانشان تکدی گری می کنند ، خواستم تلافی رفتار بد آن خانم دانشجو را سرش خالی کنم ، گفتم "برو گم شو! معتاد..."  بیچاره دوباره با لحن مظلومانه ای گفت " بخدا آدرس می خوام ، تازه از شهرستان اومدم و می خوام برم بیمارستان نمازی "  اگرچه با عذرخواهی آدرس دقیق را دادم و برای این که راننده ها او را سرکیسه نکنند ارزان ترین راه را به او پیشنهاد کردم ، اما هنوز هم شرمسار رفتار اولم هستم . سالی که برای کنکور درس می خواندم هم یکی از دختر های همسایه به نام شهین که نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم ازمادرم خواسته بود تا جزوه های آمادگی کنکور رزمندگان که به سختی گیر آورده بودم را به او بدهم ، چون خودم به جزوه ها احتیاج داشتم قرار شد به صورت دوره ای جزوه ها را رد و بدل کنیم و این باعث شده بود با این فامیل دور، چند بار تلفنی صحبت کنیم. یک بارضمن صحبت های درسی، از دهانم در رفته بود و به شوخی گفته بودم " ایشالا شیرینی عروسی و قبولی دانشکاهمون رو با هم بخوریم ." همان موقع هیچ واکنشی نسبت به حرفم نشان نداد اما فردای آن روز شنیدم که در خانه را می زنند ، چون به قفل در خانه بند بسته بودیم و آن را از پشت در رد کرده و از طریق سوراخ تعبیه شده در کنار چارچوب در، از بیرون می توانستیم در را باز کنیم ، هر وقت کسی درمی زد می فهمیدیم که غریبه هست . چون می دانستم کسی با من کار ندارد ، برای این که در را باز نکنم  خودم را مشغول درس خواندن کردم ، بعد از چند دقیقه مادرم آمد گفت " شهین بود ، باهات کار داشت اما ردش کردم رفت. " همین که آمدم بروم در خانه تا شهین را ببینم ، با دست جلو ام را گرفت و گفت "اومده بود دعوا ، ردش کردم رفت." بعد یک سیلی آب داری زد، گفتم" چرا می زنی ؟ با ناراحتی سوال کرد " چرا با دختر مردم شوخی کردی ؟" کمی جای سیلی را نوازش دادم و از خجالت سرم را زیر انداختم ، کمی سکوت حاکم شد و لبخندی که فکر کنم بابت بالغ شدن پسرش زد. در  حالی که حدس می زدم مجازاتم کامل شده در عین ناباوری  یک سیلی دیگر زد . گفتم "چرا دوباره می زنی؟" گفت " چون بد سلیقه هستی ." گفتم " مگه چشه ؟" گفت " هم خوشگل نیست و هم عقلش نمی رسه که باید رازدارباشه." از آن موقع به بعد دیگه به تلفن شهین که جواب ندادم هیچ ، جزوه ها را نیزاز او دریغ کردم تا قبول نشود و قید هرگونه ارتباط سالم و غیرسالم با جنس مخالف را برای همیشه زدم ، به همین دلیل هرچه حمیدرضا اصرار کرد که توی دانشگاه دنبال "سهیلا" نامی بگردم ، حریفم نشد . گفتم " به اندازه ی کافی سر این ارتباط های نداشته کشیده خورده ام و دیگه حاضر نیستم درگیر حراست دانشگاه و کمیته انظباطی بشم."
در نامه بعدی سهیلا به حمیدرضا گفته بود که چون تو مرا تحویل نمی گیری پس دیگر برایت نامه نمی نویسم و برای همیشه خدا حافظی می کنم ، اما تور را دوست دارم و همیشه به یادت خواهم بود. در آخر هم دوبیت ازسعدی را چاشنی نامه ی احساسی خود کرده بود که همین دوبیت کار دست من و حمیدرضا داد :

" من  چرا  دل به  تو  دادم  که دلم می شکنی       یا چه کردم که نگه بازبه من می نکنی"
" دل وجانم به تومشغول ونظردرچپ وراست       تا  ندانند  حریفان  که  تو  منظور منی"

دلش خیلی برای سهیلا می سوخت و می خواست هرطور شده  پیدایش کند تا از درد عاشقی نجاتش بدهد. پاتوقش شده بود محوطه ی دانشگاه که "حریم مهرورزی" نام داشت . سر کلاس های دروس عمومی و پایه هم فقط حواسش به  اجناس مخالف بود،  مخصوصن آن هایی که مانتوی زرشکی داشتند.اما در چشم هر خانم مانتو زرشکی که زل می زد با نگاه غضبناکی مواجه می شد و سریع جهت نگاه را عوض می کرد.
 درس خواندن را کاملن بی خیال شده بود و گاهی پکی هم به سیگار می زد . از بس " شازده کوچولو" را خوانده بود بعضی جملاتش را حفظ شده بود . مرا مجبور کرده بود قسمت روباه وگندم زار را با خط نستعلیق بنویسم تا آن را بچسباند روی دیوار اتاق:"مرا اهلی کن!"
رفتارش غیر قابل تحمل شده بود ، احساس کردم دارد افسرده می شود که دل را به دریا زدم و گفتم "سهیلایی در کار نیست ، همش کار من وعبدالله بوده. "
اول باورش نشد ، برایش توضیح دادم و گفتم "دوشنبه ها وساعت یازده ونیم را برای ژتون چلو کباب دانشگاه انتخاب کردم ، یکی دوبار که چلو کباب خوردم زده شدم و تصمیم گرفتم مزه ی چلومرغ اضافی روهم امتحان کنم ، تعریف " شازده کوچولو" رو هم زیاد شنیده بودم اما چون پول نداشتم می خواستم تو بخری تا من بخونم ."
باز هم باورش نشد گفت " اینا رو برای دلخوشی من می گی ." برای اطمیان بیشتر و دست برداشتن از سر سهیلا پرسیدم " می خوای همین الان یه نامه ی عاشقانه ی دیگه برات بنویسم ؟" و کاغذ و خودکار آوردم و درست با همان دست خط نامه نوشتم :

     "حمیدرضا جان !چون گفتی منتظر هستی دختر خودش بایدعاشق شخصیتت بشود این کارها را کردم
     تا باورت بشود که این اتفاق غیر ممکن است و باید خودت پا را جلو بگذاری.امضا سهیلا"

با تعجب نامه را خواند اما آن را جلوام انداخت و گفت" چون خط خوبی داری و نامه ها رو دیدی می تونی تقلید کنی و بنویسی ، عطر رو چی می گی ؟ همه ی نامه ها بوی عطرزنانه دارند." رفتم و شیشه ی عطر یک گرمی را آوردم و گفتم " این رو عبدالله از دستفروش های جلوی شاه چراغ خریده ، اصلن اون روز عبدالله رو من فرستادم تا پایین تر از درب ورودی باغ ارم بیاد وسر تو رو گرم کنه ، آخرین نامه ی خداحافظی از طرف سهیلای خیالی رو هم عبدالله خواست تا برات بنویسم و بیشتر از این اذیتت نکنیم، باور نداری بیا برویم ازخوش بپرسیم."
عبدالله که ماجرا را تایید کرد، حمیدرضا زد توی گوشم واز اتاق رفت بیرون ، اتاقش را هم از من جدا کرد  و تا مدتهای مدیدی با من و عبدالله حرف نمی زد.
یک روز بعداز کلاس آمد و در حالی که متوجه شدم یک کتاب نو "شازده کوچولو" دستش بود به من گفت " نویسنده ی کتاب بلندی های بادگیر کی بود؟"  فهمیدم می خواهد آداب معاشرت را با خانم ها رعایت کند  ، با خنده گفتم " امیلی برونته " و با شیطنت و شوخی سوال کردم " ژتون ناهارت رو نمی دی ؟"
کاملن روشنفکر شده بود ، خندید و گفت " نه، امروز ساعت پنج عصر قرار دارم ."

 

علیرضا نعمت الهی – بهار ۹۴

Template Design © Joomla Templates | GavickPro. All rights reserved.