A+ A A-

دوشنبه های ادبیات: داستان ایست بازرسی

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

سایبان سمت راننده را تنظیم کردم تا غروب آفتاب کویر بیشتر از این کلافه ام نکند.

آفتاب از بینی به پایین را می سوزاند.

یخه ام را چفت کرده بودم  تا گردنم  آفتاب سوز نشود.   

 سرباز  ایست بازرسی مهریز با تابلو دستی قرمز رنگِ "ایست "  متوقفم کرد.

 سلام کردم، جواب نداد.

سایبان سمت راننده را تنظیم کردم تا غروب آفتاب کویر بیشتر از این کلافه ام نکند.

آفتاب از بینی به پایین را می سوزاند.

یخه ام را چفت کرده بودم  تا گردنم  آفتاب سوز نشود.   

 سرباز  ایست بازرسی مهریز با تابلو دستی قرمز رنگِ "ایست "  متوقفم کرد.

 سلام کردم، جواب نداد.

مثل فوق تخصص قلب و کارشناس ارشد جرم شناسی دست روی قلبم گذاشت.

پرسید "چرا ترسیدی؟"

حوصله نداشتم بیماری موروثیِ  طپش قلب را برایش توضیح دهم.

گفتم" بچه که بودم مامانم منو از مامور ترسونده،هنوز هم می ترسم ."

با قیافه جدی گفت "حتمن خلاف می کنی که می ترسی. "

حال نداشتم جوابش را بدهم، وانگهی چیزی نگفتم تا پیله نکند.  

تازه از نقشه برداری برگشته بودم، خسته بودم و موهام به هم ریخته بود.

نگاه سطحی به قیافه غلط اندازم انداخت و پرسد "می خوری یا می کِشی؟ "

 منظورش را متوجه شدم،اما خودم را به کوچه علی چپ زدم و سریع جواب دادم "هم می خورم، هم می کِشم."

خنده ی مذبوحانه ای به معنی "حالت رو می گیرم " کرد و گفت "چی می خوری؟چی می کشی؟ "

گفتم "غصه می خورم، درد می کشم. "

جوابم را تاب نیاورد، گفت" ماشینت رو بزن توی پارکینگ،امروز پنجشنبه هست، فردا هم  هیچ، پس فردا باید بازرسی کامل بشه. "

با وجود این که از خودم اطمینان داشتم، برای اینکه معطل نشوم، بدون این که نشانه ای از اعتراض یا التماس داشته باشم گفتم "شوخی کردم،  نه هیچی می کشم و نه هیچی می خورم."

 گفت"برو پارکینگ."

 با لحن مخصوص رشوه دهنده ها  گفتم " حق پارکینگ دو روز چقدر میشه تا نقدی تقدیم کنم؟  "

بلافاصله گفت "صد تومن. "

گفتم "چرا این قدر زیاد؟ "

گفت "اعصابم خرده، دیشب مافوقم منو بازداشت کرده."

پرسیدم" چرا؟ "

گفت " فکر کنم زنش تحویلش نگرفته.تازه ،نصفش رو هم باید بدم مافوق فلان فلان شده  ."

در داشبورد را باز کردم تا صد تومان را بدهم و شرش را کم کنم و تا شنبه معطل نشوم .

 خرت و پرت های داشبورد را که جابجا می کردم تا کیف پول را بردارم، آنتن بی سیم نقشه برداری بیرون آمد.
سرباز هم که داشت نگاه می کرد نوک  بی سیم را که دید جا خورد.
نگاه دقیق تری به من کرد، ته ریش داشتم،پیراهنم را برای راحتی روی شلوارم انداخته بودم، آستین ها و یخه هم که برای آفتاب نخوردن چفت شده بود.
 
با لحن ملایمی پرسید "چکاره ای؟ "

با اعتماد به نفس کامل و ماهرانه بی سیم را به ته داشبورد هل دادم و مخفی کردم و مثل آدم های مرموز و مامور مخفی ها  گفتم "فرض کن منم  یه چیزهایی در مورد بعضی ها می نویسم. "

ترسید و ملتمسانه گفت "غلط کردم، ببخشید، بار اولم بود، بخدا سه ماه اضافه خوردم، می خوام زن بگیرم. تو رو خدا گزارش منو ننویس و..."

گفتم "چقدر می دی تا برات چیزی ننویسم ؟ "

با عجله دست توی جیبش  کرد و کلی اسکناس دولا شده بیرون آورد و جلو ام گرفت و گفت "بخدا همین ها رو گرفتم، بیشتر ندارم . "

با نگاه حق به جانبی گفتم "فعلن پیشت باشه تا برگردم. "

ماشین را توی دنده گذاشتم و آرام حرکت کردم.

در آخرین لحظه گفت "خدا خیرت بده، نگفتی چکاره ای  "

همین طور که می رفتم سرم را از شیشه بیرون کردم و داد زدم  "نویسنده .... " و گاز ماشین را گرفتم.

علیرضا نعمت الهی

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
  • دیدگاهی وجود ندارد