Logo
چاپ کردن این صفحه

داستانی کوتاه از علیرضا نعمت الهی

نویسنده: 
داستانی کوتاه از علیرضا نعمت الهی

هرروز خانم می گفت:"دوتومن رو آوردی؟" و هر روز من میگفتم :"خانم! فردا میارم."
به غیر از چند نفرکه همان روز اول بیست ریال را به خانم داده بودند، بقیه هر روز میگفتیم :"خانم! فردا میاریم." و فردا نمی آوردیم.

سکه ی شاهی
هرروز خانم می گفت:"دوتومن رو آوردی؟" و هر روز من میگفتم :"خانم! فردا میارم."
به غیر از چند نفرکه همان روز اول بیست ریال را به خانم داده بودند، بقیه هر روز میگفتیم :"خانم! فردا میاریم." و فردا نمی آوردیم.
خانم چیذری تنها خانم روستای ما بود.
زن ها و دخترهای دیگر هم در روستا بودند،اما بعد از حضور خانم چیذری ، نسبت به واژه ی "خانم" حساسیت پیدا کرده بودند.مثلن اگر به شهین میگفتند "شهین خانم " ناراحت می شد و نسبت "خانم" را به خواهر و مادر وتمام نسل مونث گوینده بر می گرداند.
خانم چیذری کت و دامن (کوتاه) سورمه ای داشت که دور یقه ، آستین های کوتاه ودامن چین دارش نوار سفیدی دوخته شده بود.
این ها به اضافه ی یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند و قدی کوتاه ، تنها چیزی است که از خانم چیذری در ذهن دارم.
مدرسه در حال ساخت ما دو کارمند بیشتر نداشت؛ خانم چیذری و آقای رحیمی.
خانم چیذری ، مدیر ،ناظم ، معلم ، دفتردار ، پیمانکار،کارفرما و شاید هم از اعضای سپاه دانش بود.
در هر صورت ،همه کاره ی مدرسه بود.
وظایف آقای رحیمی هم کاملن تشریح نشده بود،اما وظیفه ی حمایت و حفاظت از خانم را به خوبی انجام می داد.به فرض اگر هنگام خروج ، پاشنه ی کفش خانم چیذری به لبه ی پایینی در آهنی کلاس گیر می کرد،آفای رحیمی مثل "سوپرمن" از آشپزخانه بیرون می پرید، خودش را به خانم چیذری می رساند و او را محکم می گرفت تا از سقوط احتمالی اش جلوگیری کند.
بگذریم، صحبت سر بیست ریالی بود که خانم چیذری از همه ی بچه ها می خواست تا به عنوان "همیاری" به ساخت مدرسه کمک کرده و آن را برای جشن چهارم آبان آماده کنیم.
بحث های مالی خانواده ی ما به یک ریالی ، دو ریالی ودر نهایت پنج ریالی محدود می شد.
در نتیجه اضافه کردن موضوع بیست ریالی در لیست هزینه های خانواده را قابل طرح نمی دیدم.
اما هر روز با اعتماد به نفس بالا به خانم چیذری جمله ی تکراری "خانم! فردا میارم" را میگفتم.
خانه ما رو به شرق باز می شد.هر روز صبح که از خانه بیرون می آمدم ، صدوسی و چهار قدم به سمت شمال می رفتم تا به جوی آب قنات عایشه می خوردم.
حدود نهصدو سی قدم به سمت شرق و در امتداد جوی آب ادامه می دادم تا به نبش خانه ی حاج علی اکبر می رسیدم.از آنجا هم صدوپنجاه قدم به مدرسه راه بود.
همیشه مسیر غرب به شرق (کنار جوی آب ) دو برابر می شد.چون بدون استثنا به صورت زیگزاگ (هفت و هشت) از روی آن می پریدم تا نبش خانه ی حاج علی اکبر که آب آن مستقیم می رفت و من به سمت جنوب می رفتم.
صبح زود یکی از روزهای پاییزی که مردم بالا دست هنوز آب را گل نکرده بودند،نیم دایره ی سیاهی را وسط شن های جوی آب تشخیص دادم.هزارو سیصدو بیست بار بیشتر نپریده بودم و فرصت کافی داشتم تا آن نیم دایره ی سیاه را بیرون بیاورم.کفش و جوراب را بیرون آوردم ، پاچه ی شلوار و آستین دست راستم را تا آنجا که مجال داشت بالا زدم و نیم دایره ی سیاه را استخراج کردم.
از اول سال تحصیلی ، آن قدر به بیست ریال فکر کرده بودم که همان لحظه و زیر آب، با وزن،ضخامت و قطر دایره ی سیاه، سکه ی بیست ریالی بودن آن را تشخیص دادم.
سکه را محکم در مشت گرفتم و برای اولین بار باقی مسیر زیگزاگی را مستقیم دویدم و به مدرسه رفتم.سر کلاس قبل از اینکه خانم در مورد بیست ریالی سوال کند، خودم گفتم:"اجازه خانم! فردا دو تومنم رو میارم."
بچه های دیگر هم قول دادند فردا بیست ریال رابیاورند.
تمام ساعت های مدرسه ، سکه ی سیاه را در مشت گرفته بودم و زنگ های تفریح آن را روی سیمان های دیوار مدرسه می کشیدم تا سفید شود.
ابتدا دور آن آن، بعد هم عدد بیست کمی سفید و مشخص شد.آن روی سکه، تصویر کله ی شاه به سختی قابل تشخیص بود،که با کشیدن روی سیمان ها هاشور خورده شده و بدتر هم شد.
چون نمیدانستم چیزی به نام سمباده هم اختراع شده است ، تصمیم گرفتم تا با سیمان حوض خانه به آن بپردازم.
بعد از مدرسه هم از روی جوی آب نپریدم و یک راست به سمت خانه دویدم.
قسمت های برجسته سکه سفید شده بود اما جاهای گود آن هنوز هم نیاز به پرداخت داشت.
سیمان های لبه ی حوض خیلی نرم بود، آنقدر که نقشی در شفاف کردن سکه ایفا نکرد.
با چاقوی اره ای سراغ کله ی شاه رفتم. باز هم نیمرخ شاهنشاه به خصوص چشم و بینی او درست از آب در نیامد.
روی عدد بیست رفتم و به سختی کمی از اطراف آن را سفید کردم.خلاصه آن روز عصر را به طور کامل صرف بازسازی سکه کردم و به نتایج خوبی هم دست پیدا یافتم.
سکه ی شانس من سفید سفید نشد، اما دیگر به 20ریالی و شاهنشاهی بودنش شکی نبود.
فردای آن روز که خانم چیذری با تاخیر وارد کلاس شد، هرجه منتظر ماندم ، موضوع هر روزه ی بیست ریالی را مطرح نکرد.تا اینکه خودم گفتم:"خانم من دوتومنم رو آوردم."
بلند شدم و با کمال میل سکه را تقدیم کرده و منتظر واکنش او ماندم.انتظار داشتم کله ی احیا شده ی شاهنشاه را ببوسد و از من قدردانی کند.دو سه مرتبه سکه ی سیاه و سفید مرا پشت و رو کرد.بعد هم به همان تعداد خودم را از بالا به پایین ارزیابی کردو در نهایت به سمت پنجره رفت.
بدون یک کلمه صحبت، دریچه را باز و سکه را به حیاط مدرسه پرتاب کرد.تمام حواس من هم به همرام سکه به حیاط پرت شد، چندان که چیزی از رفتار بچه های پشت سرم را در خاطر ندارم.
ابتدا از حرکت خانم چیذری ناراحت شدم و خجالت کشیدم، اما طی یک فرآیند شیمیایی مغزی، خوشحال شدم.
قدرت بدنی و سرعت دست خانم را حدس زدم، حرکت آهسته او در هنگام پرتاب سکه را چند باربا چشم بسته بازبینی کردم تا زاویه افقی و عمودی لحظه پرتاب را اندازه گیری کنم.
گوشه ی پایینی سمت راست دریچه را به عنوان مبدا مختصات در نظر گرفته و طول و عرض نقطه ی پرتاب را تخمین زدم.تمام ساعت کلاسی مشغول محاسبات پیچیده ی ریاضی و فیزیک بودم که زنگ تفریح زده شد.
خانم که بیرون رفت، دریچه را باز کردم و طبق همان محاسبات ، محل سقوط سکه را در نظر گرفته و قبل لز اینکه کسی آن را ببیند ، سریع به سمت نقطه ی تعیین شده رفتم.
نمره ی ریاضی من همیشه بین شانزده تا نوزده متغیر بود، با اختلاف حدود یک متر از محل تعیین شده ، سکه ام را وسط ریگ های حیاط مدرسه پیدا کردم.
بعد از مدرسه ، برای هزینه بیست ریال ، نخست باید اولویت بندی می کردم. اگرچه شلوارم مارک دار بود و از برند معروف "بشوربپوش" سال ها استفاده می کردم ، اما حلقه های مخصوص کمربند نداشت، دکمه و زیپ هم نداشت.
به جای همه ی این ها ، کش مشکی چهار گوشی داشت که همواره با همکاری پارچه ی شلوار ، نقشی صورتی شبیه نوشته های خط میخی (فشرده تر از نوشته ی روی لباس سرباز های هخامنش) دور بدنم ایجاد میکرد.
اگر آن روز ها دوربین عکاسی دیجیتالی داشتم و هر روز یک عکس"پانوراما"از حلقه های دور بدنم می گرفتم ، امروز کارشناسان خط میخی ، کتاب غم انگیزی از آن نوشته ها ایجاد می کردند.که دست "اولیورتویست"را از پشت می بست.
با این شرایط،اولین گزینه برای هزینه ی بیست ریال خرید شلوار واقعی برای خودم بود.بعد از آن نوبت خرید یک جفت کفش (واقعی) می شد.کفش مورد نظرم می توانست هر جنسی داشته باشد به غیر از جنس لاستیکی.کفش های لاستیکی (گالش)در تابستان شل و وارفته بودند و به محض اینکه می پوشیدم عرق می کردند. و هنگام راه رفتن شالاپ و شلوپ راه می انداختند.در زمستان هم خشک و انعطاف ناپذیر و استخوانی بودند ، طوری که برجستگی پشت پایم را می خراشیدند.
به غیر از البسه، لوازم نوشتن و لوازم منزل، با این سکه می توانستم به پس انداز و سرمایه گذاری نیز فکر کنم.
اما سکه¬ی سیاه و سفید با کله ی شاه خط خطی شده، نزد فروشنده های معتبر لباس و کفش خریداری نداشت. بیخیال اجناس گران شده بودم، اما نتوانستم سکه ی آبی آورده را در بازار فروشنده های نامعتبر نیز آب کنم.
حتی بستنی یخی فروشی که در آبان ماه مشتری چندانی نداشت نیز حاضر به پذیرش سکه نشد.
از شرح حکایت همه ی فروشنده ها که سکه ام را نپذیرفتند صرف نظر میکنم. تنها کار ناجوان مردانه ای که میتوانستم انجام دهم، دادن سکه به « مشهدی تقی» مغازه دار نابینا بود. سکه را به مغازه اش برده و کف دستش گذاشتم. هر بچه ای که به مغازه او می رفت، بدون پاداش باید به سوالات دینی هم پاسخ می داد که با این شیوه، کندی سرعت خود در تشخیص پول و تحویل جنس را جبران می کرد.
او از وزن، صخامت و قطر سکه، بیست ریالی و شاهنشاهی بودنش را تشخیص داد، اما همانطور که سکه را می مالید، شصتش خبردار شد که کله ی شاه مشکل دارد و مانند فروشنده های دیگر، آن را به من برگرداند. بعد هم نصیحتم کرد که درست کار باشم، نماز بخوانم و ....
تحت تاثیر نصیحت و همچنین انگشت شصت مشهدی تقی، دیگر امید نداشتم که «میرزاعلی اکبر» دست فروش دوره گرد نابینا هم سکه را از من قبول کند. از میرزا علی اکبر که گذشتم، سر کوچه، اصغر همکلاسی سابقم را دیدم که مدرسه را ترک کرده بود و روی یک گاری سبزی می فروخت.
نزدیک غروب بود، سبزی های خوب و تازه اش را فروخته و منتظر کورذهن پول حلالی بود تا یک بغل شاهی باقی مانده را به او قالب کند. فکر او را نخوانده بودم، اما من هم دربه در دنبال یکی مثل اصغر میگشتم تا سکه بیشتراز این روی دستم باد نکند.
پشت سر هم می گفت : « دو تومنت مفت هم نمی ارزد»
من هم جواب می دادم: «‌شاهی های تو هم پلاسیده است.»
هرچه بود، در نهایت معامله انجام شد و مرا از شر سکه و خودش را از دست شاهی راحت کرد. اینکه اصغر با سکه چه کرد و سرنوشت سکه چه شد، از محدوده اطلاعات من خارج است. اما من شاهی ها را بغل کرده یواشکی به خانه برده و پشت لبه ی حوض گذاشتم.
اگر مادرم آنها را می دید، و استقبال میکرد، میگفتم من آوردم ، اگر هم استقبال نمیکرد از وجود حضور آن در خانه اضحار بی اطلاعی میکردم. تا فردا صبح که می خواست بدون سرو صدا به مدرسه بروم، بوی شاهی گندیده خانه را گرفته بود. در آستانه خروج از خانه، مادرم از اتاق صدا زد : « آشغال هایی که دیشب گذاشتی پشت حوض رو بردار ببر بذار همونجا که آوردی»‌.
دوباره آنها را بغل کردم و صدو سی و چهار قدم به سمت شمال رفتم تا به جوی آب قنات عایشه رسیدم.
با یک بغل شاهی و کلی کتاب و دفتر نمی توانستم از روی جوی آب بپرم. درست همانجایی که سکه را دیده بودم شاهی ها را در جوی آب ریختم و مثل اصغر از شر آن راحت شدم.
بعد هم مثل قبل، به صورت زیگزاگی تا نبش خانه ی حاج علی اکبر از روی جوی آب عایشه پریدم و به مدرسه رفتم.

 

Template Design © Joomla Templates | GavickPro. All rights reserved.