A+ A A-

داستان ترس لازم است مطلب ویژه

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی

داستان ترس لازم است نوشته ی روبیتا رحیمی کلاس دوم ، 8 ساله است، ضمنا وبلاگ روبیتا از اینجا در دسترس است که داستان ها ، نوشته ها و دیگر کارهای خود را در آن قرار می دهد .

یک روز صبح آموزگار به بچه‌ها گفت: امروز قرار است یک نفر به کلاس ما بیاید، یک آدم عجیب‌و‌غریب که تا حالا ندیده‌اید. بچه‌ها جا خوردند، آخر تا حالا چه کسی دیده بود که آدمی عجیب‌و‌غریب باشد.
پسری به نام سفی گفت: مثلا سه چشم دارد یا شش دست یا ...
کم‌کم کلاس پر از سروصدا شد. معلم چشم‌هایش را بست و دیگر به حرف هیچ کس گوش نکرد و فریاد زد: بس است دیگر، وقتی آمد خودتان می‌بینید.
یکی از بچه‌ها پرسید: شما خودتان او را دیده‌اید؟
معلم گفت: نه من او را ندیده‌ام من حتی نمی‌دانم اخلاق او چه طوریست. بچه‌ها یک کم ترسیدند ولی به روی خود نیاوردند.
بچه‌ها ساکت شدند و چند دقیقه به ساعت زل زدند، نیم ساعت، یک ساعت و در کلاس زده شد. دختری به نام سوسوف گفت: اگر خودش باشد عالی می‌شود!وای خدا! یعنی ترسناک است؟ سفی گفت: شاید!ولی خیلی ترسویی، هر کسی دوست دارد آدمی عجیب‌وغریب ببیند و زد زیر خنده هاهاها ، هو هو هو
سوسوف به او زبان درازی کرد و دست به سینه نشست ولی طاقت نیاورد و به طوری که سفی نبیند زیر میز رفت و کیفش را جلوی صورتش کشید.
آدم عجیب و غریب وارد شد . دختری به نام آتنسیر جیغ کشید و گفت : این دست ندارد ، ده پا دارد ، روی سرش راه می رود!!
پسری به نام ریکارم ادامه داد یک چشم دارد و دو دهان و .... ریکارم نتوانست ادامه بدهد. آدم عجیب با دهان اولیش گفت اسمم آتن و با دهان دومیش گفت فاملیم باری است .
سوسوف از زیر میز بالا آمد . قیافه ی آتن مهربان به نظر می آمد. قلب معلم داشت از ترس در دهانش می آمد. به نظر سوسوف معلم خیلی ترسو تر از این ها بود .
به نظر ریکارم، آتن مشکوک بود چون آتن می گفت : ترس لازم است، ترس لازم است.
به نظر بچه ها این جمله را سیصد و شصت و پنج بار گفت.آتن در یک چشم به هم زدن از جیبش کلاهی درآورد و از کلاه، شیری عصبانی و خطرناک بیرون پرید.
بچه ها به هم نگاه کردند چون نفهمیده بودند که چه طوری باید با شیر بجنگند .
وقتی شیر بچه ها را دید آب دهانش جاری شد و دندان هایش را به هم سایید.
آتن به همه ی بچه ها چوبی کلفت و سفت داد و گفت : اگر این شیر بهتان حمله کند چه    می کنید؟
هرکس از راه حل درست شیر را شکست بدهد، شیر ناپدید می شود و جایزه ای از من         می گیرد. آتن بشکن زد و شیر وحشی شد، غرشی کرد. ریکارم رفت ته کلاس. سفی یک قدم آمد جلو و رفت روی میز، وقتی شیر حواسش پرت شد پرید هوا زد تو سر شیر . شیر عصبانی شد. خیلی عصبانی.
سفی گفت : ای وای! چرا ناپدید نشدی؟ شیر دنبال سفی افتاد. لباسش را گرفت، ریکارم از ته کلاس دوید و زد زیر پای شیر و او را زخمی کرد. شیر عصبانی تر شد. ریکارم هی می رفت عقب تا جایی که به دیوار رسید . دستش را برد جلوی چشم هایش.
آتنسیر داد کشید : هاهاها ، آهای شیر بدجنس اگه می تونی بیا من را بخور . او این چیز ها را سال پیش در سینما یاد گرفته بود . چون در نقش جادوگر بود. شیر به این حرف توجهی نکرد.آتنسیر باز داد زد: باتو هستم مگر کر هستی ؟
سوسوف شکل هایی از صورتش در آورد . او این شکلک ها را از طنز های تلویزیون یاد گرفته بود .
دوباره این کار را تکرار کردند. بالاخره شیر متوجه آن ها شد. غرشی کرد.
معلم زیر میزش قایم شده بود و از ترس عرق می ریخت. انقدر عرق می ریخت که زیر میزش مثل دریا شده بود.
معلم گفت : آتن باری، بس کن دیگر. تو داری جون همه مان را به خطر می اندازی. آتن به حرف هیچ کسی گوش نمی داد.
سوسوف و آتنسیر دویدند بیرون کلاس.آن ها پشت میز خانم ناظم قایم شدند و کت او را از صندلی اش پایین کشیدند و روی خود انداختند تا شیر آن ها را نبیند و زدند زیر گریه و مادرهایشان را صدا کردند . همین جور که آن ها گریه می کردند  شیر در کلاس ضعیف و ضعیف تر می شد و ناگهان کم رنگ شد و کم رنگ شدو کم رنگ شد تا جایی که به کلی ناپدیدشد.
سوسوف و آتنسیر به کلاس برگشتند. آتن هم به قولش عمل کرد و اول برای آن ها یک داستان گفت. او گفت: داستان، اولین جایزه ی شما است. داستان از این قرار بود که :
" روزی روزگاری پیرزنی در روستا در خانه ی کوچکش زندگی می کرد که تنها دارایی او صندوق کوچکی بود که فقط سه فندق توی آن جا می شد.
روزی پیرزن گیوه اش را به پا کرد، چادر پوشید و صندوقش را برداشت و به طرف شهر رفت تا کمی خرید کند . رفت و رفت و رفت تا رسید به نانوایی. به آقای نانوا گفت : من دو تا نون شکری با بربری و کنجدی می خواهم . بعد صندوقش را باز کرد تا نانوا نان ها را در آن بگذارد. نانوا بر و بر به صندوق پیرزن نگاه کرد و با تعجب گفت : ای پیرزن، ای پیرزن، این صندوق ِ یا جا فندوقی؟
پیرزن اخم کرد، در صندوقش را بست و رفت . به دکان بزازی رسید. این دفعه خیلی جدی گفت : دو متر پارچه آقای بزاز.
در صندوقش را باز کرد تا بزاز پارچه را در آن بگذارد. بزاز پارچه گلداری را روی میزش گذاشت. به صندوق پیرزن نگاه کرد. با تعجب گفت: اینکه فقط سه فندق در آن جا می شود. نه پارچه ی دو متری. بعد زد زیرخنده هاهاهاها.
پیرزن ناراحت شد. صندوقش را برداشت و از آن جا دور شد.
چند دقیقه به صندوق کوچکش زل زد. با نا امیدی گفت : ای کاش صندوقکم بزرگ بود.
 یک دفعه پیرزن احساس گرسنگی کرد. به دور و برش نگاه کرد . چند دکان آن ورتر شیرینی فروشی دید . پس پا شد و به آن جا رفت . جوانی فروشنده ی آن جا بود . پیرزن داخل شد و گفت : جوان گرسنه ام. از راه دوری آمده ام . شیرینی به من بده. جوان دلش برای پیرزن سوخت. دو شیرینی خامه ای در صندوقی گذاشت و به پیرزن داد و گفت : این صندوق بزرگی است. برو خرید هایت را بکن. پیرزن خوشحال شد و گفت خیر ببینی جوان. ایشالله صد سال عمر کنی. از گوشه ی چادرش سکه ای در آورد و به جوان داد . جوان هشتصد و هشت هزار روی آن گذاشت و صندوق پیرزن را گرفت و پول ها را در آن گذاشت و به پیرزن داد تا خرید کند . پیرزن از آن جا رفت تاخریدهایی که نکرده بود را بکند. در راه با خودش گفت : آن ها مرا مسخره کردند ولی این جوان به من کمک کرد. همین جور که قدم می زد شکل شیری را دید که داشت پررنگ می شد و به طرف شیرینی فروشی حرکت می کرد. پیرزن نگران شد و با عجله به سمت شیرینی فروشی رفت تا به جوان خبر بدهد . اما یک اتفاق بد افتاد. شیر زودتر از پیرزن به آن جا رسیده بود و با جوان درگیر شده بود. پیرزن با دیدن این صحنه دست و پایش را گم کرد . بعد با عجله خودش را به جوان رساند و او را هل داد عقب و رفت : با او نجنگ. اگر با او بجنگی حتماً تو را می خورد . پس بترس و دنبال من بیا و از این جا دور شو! زود باش. وقت نداریم. همین الان است که حمله کند. پیرزن دست جوان را گرفت و او را از آن جا دور کرد.در همین هنگام شیر دود شد و رفت هوا. جوان به پیرزن گفت : ممنونم. تو جون مرا نجات دادی. اگر شما نبودید، معلوم نبود چه می شد. ممنونم."
آتن گفت : دختر ها پس یاد گرفتیم که همیشه به دیگران کمک کنیم. بعد به آن ها یکی یک دانه شکلات داد.بعد سفی گفت : من فکر کردم منظورتان این بود که با شیر بجنگم .
آتن گفت : ترس هم یک جور جنگیدن است که هم به خودتان آسیب نمی رسد و هم به حیوان.
آتن چهار پا از سمت راستش را کند. بعد چهار پا از سمت چپ. بعد روی پاهایش ایستاد.
یک دست درآورد. بعد یک دست دیگر را درآورد . بچه ها از تعجب چشم هایشان گرد و گشاد شده بود و داشت از حفره در می آمد. بعد آتن یک دهانش را کند. یک چشمش را هم کند. بعد کاملاً شکل آدم شد. سوسوف گفت : تو که یک آدم هستی. نه آدم عجیب و غریب. بعد همه ی بچه ها به معلم خیره شدند و به او چشم غره رفتند. معلم هم با خجالت از کلاس بیرون دوید و آتن گفت که یک آدم است و برای یاد دادن ترس و کمک کردن به دیگران به این این جا آمده است.

http://roobitarahimi.blogfa.com/post/25

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.

افرادی که در این گفتگو هستند