A+ A A-

جوجهٔ شب عید

نویسنده:  چاپ پست الکترونیکی
عکس تزیینی از آلبوم عکس‌های قدیمی ارسنجان
عکس تزیینی از آلبوم عکس‌های قدیمی ارسنجان

نور نارنجی و کم‌رنگ چراغ موشی (ساده‌ترین نوع از چراغ‌نفتی‌های قدیم) که پشت پلک‌هایم نشست، خواب از چشم‌هایم پرید. توی جایم نشستم و به چیز غریبی که خوشحالم می‌کرد فکر کردم. با خود گفتم: «چرو امروز بی‌خود و بی‌جهت انقده شاد و شنگولم؟...» کمی به مغزم فشار آوردم که ننه، سلام نمازش را داد و گفت: «یالله، یالله... یا علی بگو و تنبلی رو کنار بذار که بچّه‌ها منتظرتن.»

کاسهٔ مسی پر از آب را از بالای سرم برداشتم، سر انگشت اشاره‌ام را خیس كردم و به مژه‌هایم كه مثل سریش به هم چسبیده بودند مالیدم. ننه مشغول زنده‌كردن آتش اجاق شد. كم‌كم قِی‌های دور چشمم خیس خوردند و مژه‌هایم از هم باز شدند. با سر آستین چشم‌هایم را پاک کردم و بلند شدم. چادر نیم‌دار ننه‌ام را به خود پیچیدم، گیوه‌های کهنه و زهوار در رفته‌ام را سر پا انداختم، کتری و آفتابهٔ مسی‌مان را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. پسرعموهایم، حاجی، حسام و محمدعلی کوزه و آفتابه به دست کف حیاط ایستاده بودند، من را که دیدند، بی آن‌که حرفی بزنند به راه افتادند. آسمان غرق ستاره بود. ستاره‌هایی كه از تازگی مثل الماس می‌درخشیدند. صوت دلنشین قرآن آقای حقیقت، گود بازار را پر کرده بود. هوای صبحگاهی خنک و دلچسب بود و خانه‌های کهنه وخشتی شانه‌به‌شانهٔ هم آرمیده بودند. کوچهٔ تنگ و پیچ‌درپیچ ملاعباسعلی‌ها را درپیش گرفتیم، تاریک و وهم انگیز بود و بوی کاه جاشیر و گوسفند می‌داد. دست به دیوار کاهگلی خانۀ دایی سیّد محمّدحسین گرفته بودیم و کورمال کورمال قدم برمی‌داشتیم. به خانۀ علی‌بیگ نرسیده بودیم که حاجی پا سست کرد و قدم از قدم برنداشت. چشم‌هایم را مالیدم و به دقت جلو را نگاه کردم، سگ بزرگ و بد هیبتی پشت درچوبی‌شان خوابیده بود که با استشمام بوی ما غرغر كرد، نیم‌خیز شد و واق‌واق‌اش به هوا رفت. محمّدعلی جلو رفت و برایش آفتابه تکان داد که سگ از جا پرید و به او حمله کرد. هر روزِ خدا همین الم‌شنگه را داشتیم. برمی‌گشتیم که درخانۀ مشهدی عباس‌قلی غژی کرد، روی پاشنه چرخید و هیکل رشید و چهار شانه‌اش در چهارچوب در نمایان شد و چند بار داد زد: «چِـــخ...چِـــخ سقط شده» و بعد رو به ماها كرد و با مهربانی گفت: « نترسین رودم ... نترسین ... بیاین ردشین ...، ئی زبون بسته بی‌آزاره و کاری به كار شماها نداره.»
سلام کردیم و رد شدیم. جادۀ خاکی «دره چشمه»، مثل مار سپیدی پیچ‌و‌تاب می‌خورد و در دل گندم‌زار پیش می‌رفت. گندم‌های بلند و به خوشه نشسته، چون مخمل سبز، با سرانگشت نسیم صبح‌گاهی چین برمی‌داشتتند و رنگ‌به‌رنگ می‌شدند. زغالی‌ها و کشاورزان سوار بر الاغ، هِن‌و‌هِن‌کنان سمت جنگل و دشت در حرکت بودند. بوی خوش گندم‌زار و صدای جیرجیرک‌ها درهم آمیخته بود. لب جو کلاغ هم پر نمی‌زد و از آن همه زن و دختری که روزها از دَم قنات گرفته تا لب مزرعه مشغول شستن ظرف، لباس وکهنۀ بچّه بودند، خبری نبود. آبِ خنک و نسبتا تمیزی از لابه‌لای چمن‌ها‌ی حاشیه جو می‌لغزید و پیش می‌رفت. نور کم‌رنگی گوشۀ چشم آسمان را سپید کرده بود. مثل هر روز آستین‌ها را بالا زدیم، وضو گرفتیم و روی چمن‌های حاشیه جوی آب به‌نماز ایستادیم. مشهدی ابراهیم توبره به دوش از کنارمان می‌گذشت که با دیدنمان دعا را شروع کرد: «ماشاالله رودِم ... ماشاالله بَچه‌هام ... خدا پشت و پناهتون» و تا دوردست‌ها همچنان صدایش به گوش می‌رسید.
محّمدعلی خندید و گفت: «حالا تا برسه به جنگل همین‌طور دعامون می‌کنه.»
ظرف‌هایمان را آب کردیم و به راه افتادیم. آب كتری لَت می‌خورد و بغل زیرشلواریم می‌ریخت. ظرف‌هایمان را که پر کردیم، حاجی كوزه را روی شانه‌اش گذاشت و به راه افتاد و من و محمدعلی آفتابه به دست به دنبالش. رنگ شب پریده بود و کلاغ‌ها دسته‌دسته و قارقارکنان از بالای سرمان می‌گذشتند و به قول ننه‌ام به مدرسه می‌رفتند. ابوالقاسم را دیدیم، پاچه‌هایش را بالا زده بود تا جوی باریکی کنار جاده بکشد و آب را تا جلوی دستِ خشت‌زن‌ها و شُل‌کارهایشان برساند. خانۀ نویِ‌شان بزرگ و پراتاق بود. خشت‌هایشان تا وسط جاده را گرفته بود. استاد میرزا علی خشت‌شان را می‌چید. سوار دیوار که می‌شد، انگار بالای منبر می‌رفت ...
جلو خانۀ مش نرگس نرسیده بودیم كه سر‌وكلۀ دسته‌ای از زن‌ها پیدا شد كه یک‌ریز حرف می زدند و با یک عالمه ظرف و لباس سمت جوی آب روان بودند.
وقتی نرگس، مرغ  و خروس‌هایش را از خانه بیرون می‌راند، تازه دلیل خوشحالی‌ام را فهمیدم.
صبح جمعه بود، چایی‌ام را که خوردم، دامن پیراهنم را پر از خرده نان‌های تَهِ سفره کردم و از اتاق بیرون زدم که ننه از پشت دار قالی فریاد زد: «اوهوی؟ ... مشقاتو نوشتی که می‌خوی بری ولو گردی؟ ... از اون گذشته، مگه نمی‌خواستی با میزمحمود بری هیزم؟ ... اگه نرفتی ظهر از نون خبری نیستا! ...».
میدان گود بازار، پر از بچّه‌های قد و نیم‌قدّی بود که از گوشه و کنار محل نعمتی‌خانه می‌آمدند و در آن‌جا مشغول بازی می‌شدند. هنوز صدای قرآن از مغازه آقای حقیقت به گوش می‌رسید .کار هر روزش بود. عمومیرزا هم به یاد نداشت که او از چه سالی قرآن خواندن را شروع کرده است. مشهدی عباس با آفتابه جلوی دکانش را آب‌پاشی می‌کرد. بیناها هم آن طور جَلد و فرز نبودند كه او بود. مثل پِرپِرروک می‌چرخید و تندوتند کار می‌کرد. آب و جارو می‌کرد، صندوق‌های گوجه‌فرنگی، بادمجان، کدو، پیاز و سیب‌زمینی را می‌آورد و جلو مغازه‌اش می‌گذاشت. بچّه‌هایش هم زیر درخت توتِ بلند و کهنسال جلو دکانشان خاک بازی می‌کردند.
جلو قصّابی مش احمد هم شلوغ و پرسروصدا بود. کسانی که دستشان به دهنشان می‌رسید، با پول یا چوب‌خط ایستاده بودند و مش احمد را صدا می‌زدند: «مَشت احمد دَم‌سینه بدی‌ها ... نیم وقّه (ربع كیلو) بیشترنمی‌خوام‌ها ... پی و دنبه هم یادت نره.»
- نِمِّه‌ای (یك هشتم كیلو) پی هم بده من ننه ... می‌خوام دست و پاهام رو باهاش چرب کنم، دو-سه‌تام استخوون بذار روش.
- مشت احمد؟ ... یه وقِّه (نیم كیلو) قلم بالا قلمَم سی من بذار، پی و دنبه هم یادت نره که مهمون دارم.
به لاشۀ برهٔ چاق‌وچله‌ای که لخت مادرزاد به چفت بالای درِ دکان قصابی آویخته شده بود نگاه کردم، آه کشیدم و با خود گفتم: «حیف، اگه خدا بیامرز آقا، از پشت‌بوم خونهٔ عامو حسین نیفتاده بود و حروم مغزش عیب نکرده بود، حالا ماهم سی خودمان چوب خطی داشتیم و هروقت دلمان می‌خواست، مثل این‌ها گوشت می‌خریدیم و هر روز خدا، گوشت و تریت آبگوشت می‌خوردیم.»
عید تا عید، ننه کله‌پاچه‌ای قرض‌و‌قله می‌كرد که چند روزی شکمی از عزا درمی‌آوردیم.
امّا آن سال اوضاع فرق داشت. ننه، قول داده بود آخرای پاییز چندتا جوجه بخرد تا چاق کنیم و شب عیدی جلوی در و همسایه آبرویمان نرود. به همین خاطر هم با خواهرم زینب، شب و روز، کَرکید می‌زدند و قالی می‌بافتند.
به دیوار کاهگلی خانهٔ ابوطالب تکیه داده بودم و بچّه‌ها را تماشا می‌کردم. پشه‌ها دوره‌ام کرده بودند تا روی زخم‌های سرم بنشینند و چرک و خون زخم‌هایش را بلیسند. بیچاره ننه، از دست کچلی‌مان کلافه شده بود. خدارحم، اسمال، کاکُل، رکنی و چندتای دیگر، یارگیری می‌کردند تا بازی «بزن حلال شو» را راه بیاندازند. سَرِ انتخاب اسمال با هم دعوا داشتند. اسمال، توپ قاپ جلدی بود. توپ هرجای زمین می‌رفت مثل قرقی‌می دوید و آن را می‌قاپید.
حوصلهٔ بازی را نداشتم. منتظر مش اکبر بودم. می‌خواستم ببینم قالی یک متری‌مان را آب کرده است یا نه. همّت عجیبی داشت. گیرهٔ (سبدی كه با ترکه‌های نازک بادام كوهی بافته می‌شد) بزرگی پر از خرت و پرت را روی دستش می‌گذاشت و با چشمان نابینا از طلوع آفتاب تا تاریک‌روشن هوا، همهٔ محلّه‌ها را می‌گشت و دست‌فروشی می‌کرد. همهٔ زن‌های شهر طرف حسابش بودند. توی گیره‌اش همه چیز پیدا می‌شد. از سوزن و نخ گرفته تا دیگ و قابلمهٔ رویی.
غرق تماشای بازی بودم که صدای مش اکبر به گوشم رسید: «آی تخم‌مرغ ... آی كلاف ریسمان ... آی خونه‌دار و بچّه دار ... پول نداری یا خبر نداری؟ جاهاز نمی‌خوای یا دختر نداری؟» با پای برهنه تا دو-سه کوچه آن‌طرف‌تر دویدم. دست بغل دیوار می‌گرفت، جار می‌زد و می‌آمد. سر راهش ایستادم و نفس زنان سلامش کردم.
- سلام مش ممّد گلِ بلبل.
- خواستم ببینم قالی‌مون رو فروختی یا نه؟
- ها کاکام ازنیّت پاکِ بابا و ننه‌ات، خوب هم فروش رفت.
از خوشحالی دررفتم و مثل پلنگ خودم را به خانه رساندم. محمود منتظرم بود. خبر را که به ننه دادم، طناب، تیشه و دو لقمهٔ نان و خاک‌قند به دستمان داد و گفت: «خیلی خُب، حالا برو هیزم، شب که نرگس مرغ و خروس‌هاش رو كرد تو کُله مرغی، باهم می‌ریم و چن‌تا جوجه ازش می‌خریم.»
خورشید تازه پشت قلّۀ بلندِ قلات جا گرفته بود که ننه چادر به سر کرد و رو به من که با محمدعلی خاک‌بازی می‌کردم گفت: «پاشو دستاتو بشور تا بریم جوجه بخریم.» از خوشحالی پر درآوردم. آفتابه را برداشتم دست‌هایم را شستم و پشت سر ننه دویدم. نرگس، بلند و رشید، توی یونجه‌زار جلو خانه‌اش می‌دوید و با بال چادر مرغ و خروس‌ها را به طرف لانه‌شان می‌راند. با دیدن ما دست تکان داد و با دهنی پر از خنده سلام کرد. ننه، سلامش را جواب داد و خسته نباشیدش گفت.
مرغ و خروس‌ها، قدقدکنان جوجه‌هایشان را جمع می‌کردند و به نوبت از لای در بزرگ و آهنی وارد خانه می‌شدند. پشت خانهٔ نرگس، حیاط بزرگ و پر درختی بود که دور تا دورش را کُله مرغی ساخته بود. نرگس، به خرافات اهمّیتی نمی‌داد و هر سال تعداد زیادی مرغ می‌خواباند و ازشان یک عالمه جوجه می‌گرفت. اغلب زن‌ها از جوجه گرفتن وحشت داشتند. می‌گفتند جوجه‌کِشی شِگون ندارد و اگر کسی مرغ بخواباند، عزیزکرده‌اش می‌میرد. امّا نرگس می‌گفت: «این حرف‌ها همه‌اش خرافاته. آدم عاقل که به این چیزا اهمیت نمی‌ده، هرچه خدا خواست همان می‌شه. از این گذشته اگه جوجه چیز بدی بود که خدا نمی‌آفریدش.» بعد آهی كشید و ادامه داد: «خدا بیامرز بابام همیشه می‌گفت ای حرفا رو انگلیسیای لعنتی تو دهن مردم انداختن. اونا می‌خوان ما مسلمونا همیشه محتاجشون باشیم.»
نرگس، یه عالمه جوجهٔ یک‌ماهه و دوماهه داشت و روزی یک گیرۀ پر از تخم‌مرغ می‌فروخت. دست‌هایش تا آرنج پر از النگوی طلا بود و سر و وضع خانه و زندگی‌اش هم از همهٔ آبادی بهتر بود. خانهٔ نوسازشان را استاد محمدقلی خشت‌چینی کرده بود. خانه‌ای بزرگ، آجرنما و گچ‌کاری بود. کف حیاط و سکوی جلوی اتاق‌هایشان هم آجرفرش شده بود. شوهرش مش حیدر روی سکو نشسته بود و با چراغ توریشان ور می‌رفت. نور چراغشان از دور هم چشم را می‌زد. تابستان‌ها که روی پشت‌بام می‌نشستند، نورش تا كمركش كوه هم می‌رسید. عمو میرزا می‌گفت: «آسیّد عبّاس از کویت براش آورده.» توی منطقه لنگه‌اش نبود.
حیدر آدم کم‌حرف و بی‌آزاری بود. نرگس که زن شوخ‌طبعی هم بود، سر به سرش می‌گذاشت و می‌خندید. سر توی صورت ننه برده بود، کرکر می‌خندید و می‌گفت: «بُوی روم سیاه دَدِه! ... از دیوار حرف درمیاد اما از این مرد نه! ... وقتی دوتایی هستیم انگار با هم قهریم. آرزو دارم یه بار سرم داد بزنه یا بهم بد و بیراه بگه تا اقل کم حرف زدنش رو ببینم.»
حیدر هم از پشت ابروهای پرپشتش نگاه می‌کرد و لبخند کم‌رنگی تحویلش می‌داد. تا این‌که بالاخره به حرف آمد و با خنده گفت: «صلوات بفرس زن! ... دهن که وا شد یا غیبت از توش در میاد یا تهمت. به جای ای حرف‌ها، پاشو یه استکان چای سی مهمونات بیار كه مهمون حبیب خداس.»
نرگس بی آن‌که جوابی بدهد چراغ دستی را برداشت، به طرف کُله مرغی راه افتاد و و ما هم به دنبالش. جوجه‌ها کوچک و بزرگ زیر بال‌و‌پر مادرانشان آرمیده بودند و جیكشان هم در نمی‌آمد.
نرگس، دست در كلهٔ مرغی برد، با دقّت چهار جوجهٔ زِبل و زرنگ را بیرون كشید و رو به ننه گفت: «به جون بچّه‌هام، اینا از همهٔ جوجه‌هام سَرزنده‌ترن، ایشالله كه خیرشون رو ببینین و با دل شاد بخورین.»
وقتی جوجه‌ها را کف حیاط گذاشتیم، تقی پسرعمومیرزا و برادرم علی، تا نصف شب با جوجه‌ها بازی کردند و دانه خوردنشان را تماشا کردند. وقت خواب ننه جوجه‌ها را زیر لگن خمیری بزرگی جا داد و هاون سنگی‌مان را رویش گذاشت تا از دست‌برد شغال و گربه در امان باشند.
صبح روز بعد، حاجی و محمدعلی آستین‌ها را بالا زدند و در گوشهٔ حیاط، کُله‌مرغی دنج و محکمی برایشان ساختند. از آن پس جوجه‌ها توی لانه‌شان جا گرفتند و روی تشک نرم و راحتی از کاه و علف استراحت کردند.
فصل درو که فرا رسید، حیاط خانه‌مان پر از خوشه‌های طلایی گندم شد و سور و سات جوجه‌ها حسابی فراهم شد. از صبح تا شب روی خرمن پرسه می‌زدند و گندم‌های تازه و طلایی را می‌خوردند.
مدرسه تعطیل نشده بود که بچّه‌ها توی کوه و دشت پخش شدند و هرکدام به کاری مشغول شدند. من و محمود و چندتای دیگر هم برای چیدن الوک (بادام کوهی) به جنگل می‌رفتیم. صبح‌ها قبل از اذان یا پای پیاده به جنگل می‌رفتیم، کیسه‌هامان را پر از الوک می‌کردیم، عصرها هم با اتوبوس حاج سلیمان به خانه بر می‌گشتیم. اکبرآقای شوفر، آدم خوب و مهربانی بود، وقتی به جنگل می‌رسید دست روی بوق می‌گذاشت تا الوک‌چین‌ها و سقزچین‌ها، خبردار شوند و خودشان را به اتوبوس برسانند.
دالان دراز خانه‌مان مثل سردابه خنک بود. صبح‌ها زن‌عموها آستین‌ها را بالا زده آن را آب و جارو می‌کردند. بعد دولچه‌هایشان را به چوب‌های سقفش می‌آویختند و کوزه‌های پر از آبشان را به سوک دیوارش تکیه می‌دادند. بعد دور تا دورش می‌نشستند، ریوار (رویه نخی گیوه) می‌چیدند و شروه‌خوانی می‌کردند. نسیم خنکی از ته میدان بازار لوله می‌شد، به تن و بَشن دولچه و کوزه‌ها می‌خورد و ظرف چند ساعت تگریشان می‌کرد. زن‌های همسایه هم یکی پس از دیگری می‌آمدند تا ازآب و هوای آن‌جا استفاده کنند.
از جنگل که بر می ‌گشتیم، کوله‌ها‌مان را کنار دالان گذاشته کف دالان می‌نشستیم و خستگی درمی‌کردیم. عمو میرزا که از درو بر می‌گشت، کار و بارمان کوک بود. آدم خوشمزه وخوش‌تعریفی بود. خاطرات تلخ و شیرینی از زندگی سراسر پر ازسختی و نا‌امنی‌اش داشت. بارها راهزنان سر راهش را گرفته بودند و دار و ندارش را برده بودند.
صورتش پر از خنده می‌شد و می‌گفت: «گفتم حسن خان ، ملکی کهنهٔ من به چه دردت می‌خوره؟ نگاهی به پشت و روی ملکی انداخت وگفت: ریوارش پاره پوره‌س، ولی تختش بدک نیس.» و بعد چهره‌اش درهم می‌رفت، آه می‌کشید و با دلسوزی می‌گفت: «بدبختا، تقصیر نداشتن گشنگی بد کوفتیه.» یک شب هم از دست گرگ‌های گرسنه بالای درخت رفته بود. صورت چروکیده و آفتاب‌خورده‌اش پر از خنده‌ای آمیخته از صداقت می‌شد و با حسرت می‌گفت: «زبون‌بسته‌ها از گشنگی تا اذان صبح صبر کردن و وقتی که روی لباسم تیمم کردم و مشغول نماز شدم، دست از پا درازتر راه‌شون رو گرفتن و رفتن.» بعد می‌زد زیر خنده و ادامه می‌داد: «تازه اگه دستشونم بهم می‌رسید، جز مشتی پوست و استخون چیز دیگه‌ای عایدشون نمی‌شد.»
حرف‌های عمو میرزا تمام نشده بود که از خستگی خوابش می‌برد. من و تقی منتظر می‌ماندیم تا بیدار شود و دنبالۀ قصه‌اش را برایمان تعریف کند.
پروانه‌ها، زنبورها و بنج‌ها پرزنان و وزوزکنان می‌آمدند تا قطره‌های آبی که از دولچه‌ها و کوزه‌ها نشت می‌کرد را بمکند. تعدادی بنج‌زردک هم درگوشه‌ای از سقف دالان مشغول ساختن لانه بودند. تقی رو به من کرد وآهسته گفت: «ببین چه منظم و قشنگ می‌سازن، به گمونم همه‌شون شاگرد استاد میرزا علی بودن.» بعد با خنده ادامه داد که «اون شل چاق می‌کنه اون خشت می‌ده دست اوسا و اون هم اوسای خشت چینه. خنده توی گلویم نزده بود که جیک و پیک گنجشک‌ها به هوا رفت. عمو میرزا نیم‌خیز شد، گوش خواباند، طرز صدایشان را بررسی کرد وگفت: «زبون‌بسته‌ها مار به لونه‌شون حمله برده.» بعد بلند شد و به طرف حیاط دوید. حدثش درست بود. مار بلند و گردن کلفتی لا‌به‌لای اِشگزِّه‌ها (چوب‌های آب‌چک لب دیوارها) پیچ و تاب می‌خورد و به طرف لانه گنجشک‌ها پیش می‌آمد تا تخم و جوجه‌هایشان را ببلعد. یک عالمه گنجشک ریخته بودند سرش و جیک و جیک‌شان به هوا بود. مار که از بابت گنجشک‌ها خیالش تخت بود، خون‌سرد و بی‌واهمه، لانه به لانه را می‌گشت و جلو می‌رفت. بیل عمو میرزا که به مار نرسید، از سنگ و سقاط ما و جیغ و داد زن هم کاری ساخته نبود.
همهٔ در و همسایه‌ها آمده بودند و به مار نگاه می‌کردند. مار به لانهٔ پر از بچّه گنجشکی نزدیک می‌شد که به رگ و غیرت کاکُل خورد، تیرکمان سنگی‌اش را از گردن در آورد، و به طرف مار نشانه رفت. ریگ به دیوار خورد، کاهگِل‌هایش را زخم کرد وکمی گرد و خاک به راه انداخت. ابوالقاسم که از خطا رفتن تیر کاکُل کفرش بالا آمده بود، دست برد تیرکمان را از چنگ کاکل قاپید و عصبانی گفت: «بده من ببینم...!» مار وارد لانه نشده بود که ابوالقاسم تیرکمان را به طرفش نشانه رفت و سمت پایین سرنگونش کرد. مار به زمین افتاد امّا خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و به داخل کُلهٔ مرغی گریخت. دو تا از جوجهها که از شدّت گرما به سایهٔ کُله پناه برده بودند، وحشت زده بیرون پریدند. گنجشک‌ها که از بابت مار خیالشان راحت شده بود، لب دیوار نشسته بودند و در انتظار سرنوشت مار لحظه‌شماری می‌کردند. عمو میرزا رو به زن‌ها کرد وصدا زد «لَتّه (تکه‌ای پارچه نخی)، باید لتّه دود کنیم تا مجبور بشه از کله مرغی بیرون بیاد.» بعد، با لبخند رضایت‌بخشی ادامه داد: «زبون بسته با پای خودش رفت تو تله.»
تکه پارچه‌ای را سر چوبی پیچید، کمی نفت رویش ریخت وآتش زد. دود از در و دیوار کله بیرون می‌آمد امّا از مار خبری نبود. خدارحم، که حوصله‌اش سررفته بود جلو رفت و به عمو میرزا گفت: «این‌جور نمی‌شه، بی‌زحمت برو کنار تا سر کله رو بردارم.» بعد دست زیر چوب‌های سقف کُله برد، ماهیچه‌هایش گره خوردند و مثل توپ پلاستیکی‌ای باد کردند. سقف را یک‌جا بلند کرد و به دیوار تکیه داد. مار در گوشه‌ای از کله دور خودش حلقه کرده بود که خدارحم ته بیل را روی سرش گذاشت و فشارداد. بعد دُمش را گرفت و بلند کرد و به همه نشان داد . کله ی مار له و لورده شده بود و از دندان‌هایش خون می‌چکید. بچّه‌ها از خوشحالی هورا کشیدند. شکم مار، مثل شکم زن حامله قلنبه شده بود. انگار دو-سه‌تا تخم و جوجه گنجشک را بلعیده بود. ننهٔ محّمد از بین زن‌ها بیرون آمد، چاقویی را به طرف خدارحم گرفت وگفت: «قربون دستت ذَهره‌اش رو هم در بیار، ذهرهٔ مار سی دوا و درمون خوبه.»
وقتی چاقوی خدارحم به محل برآمدگی رسید و یک جفت پای زرد و بلند نمایان شد آه از نهادم بلند شد و بی اختیار فریاد زدم: «آخ ... جوجه‌ام رو خورده...!» جوجهٔ بیچاره، لابه‌لای مایع لزجی مچاله شده بود.
فقط دوتا از جوجه‌هایمان تا آخر پاییز دوام آوردند. خروسی با تاج قرمز و پهن و دمی رنگارنگ و زیبا که صدای اذانش تا چند خانه آن طرف‌تر را هم برای نماز صبح بیدار می‌کرد و مرغی چاق و گل باقاله‌ای که تخم‌های درشت و هرروزه‌اش دل خیلی‌ها را برده بود و برای این که چشم زخم نخورد تکه نمکی به گردنش آویخته بودیم.
از آن پس، هر روز چندتا پیرزن سمج و پرحرف، قاصد این و آن می‌شدند تا با هر دوز و کلکی که شده مرغ را از چنگمان درآورند. اما خرشان نمی‌رفت و دست خالی برمی‌گشتند.
زمستان با کوله باری پر از برف و سرما از راهرسید و بدبختی هایمان را دوچندان کرد . ذخیره ی هیزم و ذغالمان ،کفاف پختن نان و دم کردن چای را هم نمی داد . با هرچه دم دستمان می آمد از کاغذ چرک نویس و روزنامه گرفته تا مقوا و پارچه کهنه ، شیشه خور های در و پنجره و سوراخ سنبه های اتاق پنج دری مان راگرفتیم اما باز هم سوز و سر ما از در و دیواراتاقمان می بارید وکوزه هایمان را هم می ترکاند . بیچاره ننه ، به شدّت نگرانمان بود . روزها که مشغول نوشتن مشق می شدیم لحاف کهنه ای را روی دوشمان می انداخت . شب ها هم هرچه دم دستش می آمد از لحاف و تشک گرفته تا تخته نمد و قالی کهنه و نخ نما یمان را روی لحاف پنبه نمایمان می ریخت تا ازسوز سرما درامان باشیم .
مرغ وخروس مان را هم زیرگیره ای جاداده ،گلیم کهنه ای رویشان کشیده بود تا سر ما نخورند .
روز های کوتاه از یک طرف و برف و سرما از طرف دیگر بافت قالی مان را عقب انداخته بود . دستمان حسابی تنگ شده بود و ننه را نگران کرده بود ، آنقدر از این وآن قرض و قله کرده بودیم که از خجالت مغازه دار ها ، راهم را کج کرده ، ازطریق بیابان خودم را به مدرسه می رساندم . دکا نی نبود که مقروض نباشیم . وقتی شب امتحان شیشه نفتی را به دست آقای حقیقت دادم ، ازخجالت آب شدم .اما بنده خدا، انگار از اوضاع و احوالمان باخبر بود . لبخندی روی لبانش نقش بست و با مهربانی گفت : « دکان مال خودتونه ، هرچه خواستین بی تعارف بیاین ببرین . خدا بزرگه .»
دوا و درمان کچلی ام کم بود ، شبکورشدن خواهرم هم قوز بالاقوزمان شد و تمام بدبختی ها را از یادمان برد . نا چار، یک تومان ازدر و همسایه ها قرض کرده به طرف درمانگاه حرکت کردیم . آن روزها ، درمانگاه را بالای باغ ها و در مظهر قنات ساخته بود ند تا پزشکانش که اغلب هم خارجی بودند ، به راحتی بتوانند از آب تمیز و سالم آن استفاده کنند.
پس از یک ساعت پیاده روی خرد و خسته به درمانگاه رسیدیم .بی بی قبل ازما آمده بود و برایمان نمره گرفته بود . پس از دوسه ساعت بلاخره نوبتمان رسید و وارد اتاق پزشک شدیم .
دکتر هندی ، سیاه سوخته وکوچولو ، پشت میزنشسته بود . با سیگارش به صندلی اشاره کرد . بیماررا که روی صندلی نشاندیم ، بادهنی پر از دود روبه من گفت : « جی مرضت هه ...؟»
که خنده راه گلویم را گرفت و نتوانستم جوابش را بدهم . ننه چشم غرنه ای رفت و روبه دکتر گفت : « آغوی دکتر به دادم برسین ، یکماهه که بچّه ام شوُکورشده .» دکتر سیگارش را توی زیر سیگاری تکاند و باتعجب پرسید :« شوکور، شوکورکرتاهه ... شوکورجی هستم ...؟» کلی تلاش کردیم تا حالی اش کنیم که شب کوریعنی چه اما . نشد که نشد . برای این که از دستمان خلاص شود ، نیش قلمش را جوهری کرد وخطوط چپ اندرقیچی ای روی کاغذ کشید و به دستمان داد . وقتی اکبربهداری که پرستارآنجا بود ، نسخه را دید کفرش بالا آمد و درحالی که از عصبانیت نسخه را پاره می کرد تلخ خندید و گفت : « ترو خدا پزشک مارو نگاه کنین ؟... به جای داروی تقویت چشم ، داروی سرماخوری براش نوشته » بعد ، آه کشید ، روبه مادرم کرد و گفت :« این یچّه کم قوه س ، یه جوجه خروس بکُشین ، روزی یه تکه اش رو آب پز کنین و بهش بدین ، قولتون میدم ظرف یه هفته خوب خوب شه . اکه روزی یه لیوان شیر ، یا یه دونه تخم مرغم بهش بدین زودتر خوب می شه.»
شفای خواهرم آرامش تازه ای به خانه مان آورد و حالیمان کرد که قدر نعمت های خدادادی را بهتربدانیم .
اوّلین شکوفه های بادام ، مردم را از خواب زمستانی بیدارکرد و به تدارک عید نوروز وا داشت . الاغ آسید هاشم راگرفته ، به اتفاق حاجی و محمد علی به طرف گود گِل کنک به راه افتادیم . ننه از پشت سرمان داد زد ، ازگود حسین خا ن نیارینا ...
گود گل کنک غُلغله بود . همه آمده بودند تا برای سفید کردن در و دیوار اتاق هایشان گل ببرند .
ننه ها مان توی حیاط مشغول درست کردن آبگِل بودند که حاجی انبُر را به طنابی بست و از لوله ی بخاری پایین فرستاد . من و محمدعلی هم بوته ای به سرطناب بسته صدازدیم :« بکش بالا.» وقتی حاجی آقا طناب را بالا کشید اتاف پراز دوده شد . از اتاق که بیرون آمدیم ، جیغ و داد بچّه ها بلند شد و پشت بند ش خنده فضای خانه را پر کرد . خودم را که توی آینه دیدم تازه دوزاری ام افتادکه بچّه ها حق داشته اند .
هرروز که به تحویل سال نزدیک ترمی شدیم رنگ و روی ننه ام زرد تر می شد و مضطرب تربه نظر می رسید . بیچاره بادست خالی تلاش می کرد آبرویمان را جلو در و همسایه و فک وفامیل حفظ کند .
چند روز بیشتر به تحویل سال نمانده بود که مرغ درشت وگل باقاله ای مان غیب شد . بیچاره ننه ، مثل مادرمرده ها پشت دستش می زد ، اشک می ریخت و می گفت : «روم سیاه ، سرم گرم رُفت و روب شدم و مرغ نازنینم از کفم رفت ، حالاچه خاکی به سرم بریزم ...؟ شب عیدی چی بدم بچّه هام بخورن ...؟»
خبر ناپدید شدن مرغ ، مثل برق توی آبادی پیچید و دوست و دشمن را به خانه مان کشاند . بعضی ها برای سرسلامتی می آمدند و بعد از کلی آه و دود ، استکان چایی می خوردند و می رفتند . کسانی که از خریدن مرغ محروم شده بودند هم دُو دستشان آفتاده بود و مرتب انگشت چشممان می کردند که - دیدی ، چشم فلانی دنبالش بود ، بهش نفروختی خیر نداد ؟
زن های همسایه از پیر وجوان بسیج شده بودند تا زیر سنگ هم که شده ، مرغ را پیدا کنند . و وقتی پس از دوسه روز جستجو ، چیزی دستگیرشان نشد .توی دالان جمع شدند و پیرامون مرغ کذایی به گفتگونشستند . هرکسی چیزی می گفت و نظری می داد. « مش بلور» ، چن تا پَرمرغ از گوشه ی چارقدش درآورد ، به همه نشان داد و پیروز مندانه گفت :« بفرما ، اینم مرغ گل باقا له ای ... بی خودی خودتون رو به زحمت نندازین . زبون بسته ، قسمت شغال بوده .» ننه ، پرها را از بلور گرفت و بادقت برانداز کرد و بالبخند گفت :« نه مش بلور ...الحمدولله این پرها مال مرغ ما نیس ...!» قَمَر پابه پاشد ، آب دهنش را قورت داد وگفت :« کار کار اوناییه که یکماه آزکار ذِلّه ات کرده بودن تا مرغ نازنینت رو از چنگت در آرن ...!» ننه رو به قمرکرد و گفت : « بی خودی ایمونت رو به باد نده .»
ننه ، چادرش را روی سرش انداخت وخانه به خانه را گشت تا مرغ دیگری برایمان گیر بیاورد . می گفت :« اگه مجبور بشم گوشواره ام رو هم بفروشم نمی ذارم شب عیدی بچّه هام سر بی شوم زمین بذارن . » امّا مگه توی آبادی مرغ گیر می آمد . نرگس که ده دوازده تا مرغ بیشتر برایش نمانده بود ، باکلّی آب و عرق گفت : «روم سیاه ... به جون بچّه های راه دورم همین چن تا برام مونده که نگه داشتم سی جوجه کشی .»
هرروز خدا با حاجی و محمدعلی توی محله ها ولو بودیم و هر مرغ گل باقاله ای که می دیدم را مورد معاینه قرار می دادیم امّا انگار مرغ بیچاره آب شده بود و رفته بود توی زمین . بی بی ، گاه گُداری می آمد و دلداریمان می داد :« غصه نخورننه ، ماکه دو نفر بیشتر نیستیم ، نصف مرغ ازسرمون هم زیاده .نصف دیکرش هم سی شما . اگرم سختتونه قرض با شه ، هروقت که خدادادتون پولش رو بهم بدین .»
یکروز قبل از عید زنی از کوچۀ بالاآمد ، سرتوی خانه مان کرد و صدازد :« آبادی...؟ مشتُلُق ، که مرغتن پیدا شده ، ننه ، قندان پر از قند و سه مثقلب چای گوشۀ چارقدش خالی کرد وبا خوشحالی گفت :« خوش خبر باشی ، اینم مشتلق ، حالا بگو مرغمون کجاس که نصفه جون شدم !...»
زن ، همانطور که بال چارقدش را گره می زد ، سرتوی صورت ننه برد و آهسته گفت :« ازمن نشنفته باشین ، مرغتون خونه ی مش طوطیی هس .»
هنوز حرفش تمام نشده بود که همگی به طرف خونه ی مش ظوظی به راه افتادیم .
وقتی مش طوطی کلون در را کشید ، من و تقی ، هُل خوردیم تا وارد خانه شویم و مرغمان را ببینیم که پیره زن پای راستش را پشت در گذاشت و با دهانی پوک و بی دندان گفت : « فُرصَت ...؟ باکی کار دارین ..؟»
تقی ، بدون معطلی گفت :« مرغمونو می خویم ، اومدیم دنبال مرغمون !... » پیره زن موهای قرمز جلو پیشانی اش را زیر چارقد راند و با خنده ی چروکیده ای گفت :« مفت مفتکی که نمی شه ننه ، تاحالو نصف "تاپّو "*(خمره ای از گل رس بودکه برای نگه داشتن غلات از آن استفاده می شد . ) ، جو وگندم کردم تو کُمش ، برین بزرگترتون روبیارین .» و وقتی ننه ام رو دید ، پا پس کشید و بااحترام گفت : « بفرماین ، خوش اومدین ، خونه مون رو نارنگی کردین » ننه درحالی که دسته ای نان تیری روی دست پیره زن می گذاشت ،گفت :« مزاحمتون شدم ببینم مرغ غریب توخونتون نیس ...؟ » پیره زن نان ها را توی سفره اش گذاشت و درحالی که به مرغ لاغر و مردنی ای که در گوشه اتاق کِز کرده بود اشاره می کرد ، باخنده گفت : چروکه نه ، هس خوبشم هس . تا حالام مثل بچّه ام «غُندِ »* (جمع)ش کردم .
چشممان که به مرغ افتاد ، انگار ظرف آب سردی روی تنمان خالی کردند. با اشک و آه به خانه برگشتیم که دیدیم بی بی روی سکوی جلوی اتاق نشسته است . بنده خدا نصفی از مرغشان را باکلی نان شیرین وتنقلات دیگر برایمان آورده بود .
صبح روز عید ، به اتفاق عمو میرزا ، حاجی و محمد علی ، حسام و تقی ، بقچه هایمان را زیر بغلمان زدیم و به طرف حمام به راه افتادیم . روی بینه ی حمام پراز بقچه بود سرپایی لباس هایمان را در آوردیم و واردصحن شدیم . غلغله بود ،آدم ها زیر نورکم رنگ چراغ موشی ای توی هم می لولیدند و یکدیگررا چرک می کردند . حمامِ بزرگ و قدیمی نعمتی خاته ، ازسنگ و ساروج ساخته شده بود و ننه همیشه ازنحوه ی ساخت آن توسط جدّ بزرگش حاج میر محمود برایمان تعریف ها می کرد . جای نشستن نبود .ناچار، دم در و توی دست و پانشستیم و مشغول کیسه کشیدن به دست و پایمان شدیم .کم کم هوا روشن شد و نورکم رنگی از نورگیر های سقف حمام همه جارا روشن کرد . نشسته بودم و به بوته ی انجیری که زیر نور گیر بود نگاه می کردم ، از این که بهار نرسیده سبز و زیبا بود تعجب می کردم . حاجی و عمومیرزا ، به نوبت کیسه مان کشیدند، سروبدنمان را کل مالید و به خزینه فرستادند . توی خزینه هم جای ایستادن نبود .آب کثیف و رنگ باخته اش تاسینه مان می رسید و بخاربدبویی که ازآن بلند می شد ، حالمان را به هم می زد . حمامی ، می گفت :« چه کار کنم ؟ وقتی آب حمام را عوض می کننم اوّل باید از مابهترون رو خبرکنیم تا با زن و بچه هاشون بیان و دو ، سه روزِ تمام از حمام استفاده کنن ، به همین دلیل هم نوبت به مردم عادی که می رسه آبش این ریختی می شه .» . نفس عمیقی کشیدیم ، چشم هایمان را بستیم و زیر آب رفتم .
وقتی ازحمام بیرون آمدیم ، نورآفتاب چشمانمان را می زد . بیرون حمام هم علغله بود که نگو ، زن ها با بچّه های قدونیم قدان مثل مور و ملخ ریخته بودند تا پس از بیرون آمدن مردها وارد حمام شوند . برای رسیدن ساعت سال تحویل لحظه شماری می کردم ، بقچۀ حمامم را دستبه دست کردم و از عمو میرزا پر سیدم :« کی موقع سال تحویله عامو ؟...» دستی به سرم کشید و با لبخند گفت :« نکنه گشنته ؟...» بعد به خط آفتاب بغل دیوار نگا کرد و گفت وقتی که این رسید این ور دیوار و جاش رو سایه گرفت ، اونوقت سال تحویل می شه .
کرامت ، از مغازه اش دوتا حلبی آورد و به شعبان داد . شعبان یکی را زیر رادیواش گذاشت ، بعد دستمال ابریشمی اش را از جیب در آورد ، روی حلبی دیگر پهن کرد و با یک عالمه فیس وافاده رویش نشست . همه روی زمین نشسته بودیم برای روشن شدن رادیو لحظه شماری می کردیم . برای اولین بار بود که می خواستیم تحویل سال نو را از رادیو بشنویم .
شعبان ، کت و شلوار مشکی ای به تن کرده بود ، کلاه مخملی ای به سر گذاشته بود ، مثل خرس گنده ای رو به رویمان نشسته بود و با آب و تاب از چه گونگی فرار از خانه و رسیدنش به شیراز تعریف می کرد .
خلاصۀ مطلب ، وقتی آغ ماشال دید بچّۀ زرنگ و دست و پا داری هستم ، گفت تو به درد پارک هتل می خوری ... » جمعیت نشسته بودند و به صحبت های شعبان گوش می دادند اما شش دانگ حواس من توی دیگ پلو و ران سرخ شدۀ مرغ بود .
شعبان ، نگاهی به ساعتش انداخت و به صحبت هایش ادامه داد :« خلاصل کلام ، تا این که سرو کلۀ یه انگلیسی پیدا شد که این را دیو دستش بود . با اولین نگاه دلباختۀ رادیواش شدم . به همین خاطر هم بدون معطلی جلو رفتم و به زبون انگلیسی گفتم :« اسکوز ماستر ... یعنی رادیوت رو می فروشی ؟.. » که خندید و گفت :« لابد دلت رو برده ؟» آخر سر هم گفت :« چون پسر خوب و خوش تیپی هستی ، روز آخر که خواستم برگردم انگلستان بیا تا بهت بدمش .» بعد رادیو را برداشت ، روی زانویش گذاشت ، باآب دهان و دستمال یزدی ای که دور گردنش آویزان بود ، آن را پاک کرد . ابوالقاسم که از همۀ ما ها بیشتراو را می شناخت ، سرتوی سر مان کرد و باخنده گفت :« خشت مال خوبیه ولی حیف که دیر فهمیدیم ، مردیکه ، شاگرد عرق فروشی یه و خیال کرده خر گیر آورده .» شعبان که نطقش حسابی گل کرده بود ، سیگار زری ازجیبش درآورد ، تانصفه توی دهن کرد تاخیس بخورد ، با فندک نفتی روشنش کرد ، پک عمیقی زد دودش را توی هوا حلقه حلقه کرد و گفت :« اینم انگلیسی یه بهم یاد داد .» بعد ، دستی به سبیل های پرپشتش کشید ، نگاهی به ساعت و سند واچش انداخت ، ردیفی از دندان های طلایی اش را بیرون ریخت و باخنده خش داری گفت : «مشتلق که کم کم وقت تحویلِ ساله .» حوصله مان سررفته بود . دلم می خواست زودتر ظهر شود . فکر مرغ و پلو دهنم را آب انداخته بود و شکمم را به قار و قور وا داشته بود . ولی چه فایده ، نصف مرغ و چهارتا شکم گرسنه که چیزی عاید آدم نمی شد . اگر مرغ گل باقاله ای مان گم نشده بود یه چیزی .توی این فکر ها بودم که ابوالقاسم صدا زد :« مش شعبون ؟... چرو روشنش نمی کنی ؟...» شعبان ته سیگار، را زیرکفش های شِِبرو اش له کرد ، نگاهی به ساعت وستند واچش انداخت و بالبخند ملیحی گفت :« ده دقیقه دیگه دندون روجیگر بذارین روشنش می کنم ، حالا روشن کنم باطری اش ضعیف می شه .» لحظه به لحظه برتعداد جمعیت افزوده می شد .آنقدر روی زمین پابه پا شده بودیم که لباس های نوِمان غرق خاک شده بود . بلاخره ، به هر جان کندنی بود ، ده دقیقه تمام شد . شعبان دست به کار شد و خش خش رادیو ش را درآورد.کُلّی با موج و دکمه هایش ور رفت و آنتنش را بالا و پایین کشید تا از میان آن همه رادیو پرقدرت خارجی رادیو تهران را پیدا کرد. صداکم جان و همراه باخشه بود و باوزش نسیمی حال به حال می شد .
چند تا زن ومرد باهم شوخی می کردند و قاه قاه می خندیدند . بعد ، آهنگی نواخته شد و آوازی شروع شد .
گل اومد بهار اومد من از تودورم...آه.../
دلبرمه پیکر گردن بلورم ....آه...»
شعبان دست زدن را شروع کرد و از ماخواست تا کمکش کنیم . بعد ، بلندشد ، دستمال ابریشمی اش را دورسرش چرخاند ، پیچ و تابی توی کمرکت وکلفتش انداخته ،گردنش را به چپ و راست برد و شکم برآمده اش را این وَر وآن وَر داد که بچّه ها ازخنده روده برشدند . آواز که تمام شد ، شعبان مثل موش آب کشیده روی حلب ولوشد . عرق از همه جایش جاری بود و نفس نفس می زد . دنگ دنگ ثانیه شمار که شروع شد همه ساکت شدند . صدای توپ که آمد گوینده باشادی گفت :« بنام نامی اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر، آغاز سال 1343 را اعلام می کنیم .»جمعیت هوراکشید و از جابلند شدکه شعبان بادی به غبغب انداخت و بلند و عصبانی گفت : « کجـــا ؟... حالوکه اعلاحرضت و ملکه شون میخوان نقل کلوم کنن میخواین دررین ؟ نالوطی یااا... ؟» همه میخکوب شدند ، باشک و تردید به یکدیگر نگاه کردند و بی آنکه حرفی بزنند سر جایشان نشستند . وقتی که شاه شروع به حرف زدن کردشعبان جمعیّت را به کف زدن وا داشت . شاه ادعا می کرد که ایران زیرسایه او و پدرش به پیشرفت های عظیمی دست یافته است ، ایران یکی از کشورهای پیشرفته ی جهان است و به زودی یکی از ابرقدرت های جهان خواهد شد . زنش هم کلی از شاه تعریف کرد و از مردم خواست تا حسّ شاهدوستیشان را همچنان حفظ کنند که پادشاه سایه حداست .
وقتی حرف ملکه تمام شد ، رادیود ترانه ی دیکری گذاشت و دوباره شعبان را به رقض واداشت . هنوز، قرتوی کمرش جفت و جور نشده بود که آقای حقیقت از راه رسید و به شوخی گفت : «خاموشش کن که آسیدعلی اومد !» که شعبان ،رادیوش را زیربغلش زد دمش را روی کولش گذاشت و در رفت بچّه ها به دنبالش دویدند و هواش کردند.
بوی خوش مرغ و پلو آدم را زا نومی کرد . به خط آفتاب کف حیاط نگاه کردم . تاظهر کلی مانده بود. امّا طاقتمان تاق شده بود . ننه که حال و احوالمان رادید . لبخندی زد و دیگ مرغ و پلو را ازپای اجاق برداشت . بعد ازمان خواست تا اوّل دست و رویمان رابشوییم بعد پای سفره بنشینیم . مثل تیر از کمان رهاشده ، از اتاق زدم بیرون و خودم را به حوض خانه ی مشهدی رضا رساندم .آب حوضشان را تازه عوض کرده بودند . لب حوض زانوزدم سرم را تا گردن توی آب تمیز آن فرو بردم و چشم هایم را باز کردم . چه کیفی داشت . آبش مثل بلور صاف و براق بود . ته حوض پیدابود و به خوبی می شد قِمه ی آن رادید . تاگهان صدای مبهمی شبیه جیغ و داد به گوشم رسید و پشت بند ش چیزی مثل جارو پشت کمرم خورد . سرم را از آب بیرون آوردم و پشت سرم را نگاه کردم . دخترمشهدی رضابود . بداخلاق و عصبانی سرم دادکشید : « پاتمرگ برو گم شو . از دیروز تاحالا از بس از چاه آب کشیدیم کمرمان داغان شده ، حالا تو آمدی کله ی کچلت رو چپوندی توش و همه چیز رو خراب کردی ؟»
بعد . دوباره باجارو پشت کمرم کوبید و ازخانه شان بیرونم کرد. وقتی به خانه رسیدم سگرمه های علی و زینب توی هم بود . پرسیدم : « چتونه ...؟ اوّل سالی دعواکردین ...؟» به دیگ مرغ و پلو اشاره کردند . دَم کشک روی دیگ راکه برداشتم ، دیدم یک چهارم مرغ بیشتر توی دیگ نیست . تاخواستم دلیلش را بپرسم ، ننه باسینی چربی وارد اتاق شد و درحالی که چادرش را روی فرش می گذاشت گفت : «خدا بهمان رحم کنه که همه اش ناشکری می کنیم وخبرنداریم که ازمابذبخت ترهم خیلی پیدامی شه . رفتم خونه مش گوهر، دیدم بنده خدا دیگش بارنیس ، یه سینی پلوباکمی مرغ براشون بردم . زبان بسته ی بچّه هاش ، انگار دنیا رو بهشون داده بودن ، خدا به داد گورِ ثروتمندا برسه .»
با خرفی که زد ، غذابه دهنمان زهرشد و از هرچه سفره ی رنگین و مرغ و پلو بود بدمان آمد .
طرف های عصر به زیارت آسیدعلی ثقه الاسلام رفتیم . زندگی ساده و بی دنگ و فنگی داشت .مردم دسته دسته توی صف می ایستادند و دستش رامی بوسیدند . دستانش مثل دستان عمومیرزا لاغر و پینه بسته بود . دستش را که روی زخم های سرم کشید ، سرم داغ شد و حس دیگر کچل نیستم . عمومیرزا می گفت « خانواده آسید مهدی ، همیشه پاک و مقدس بوده اند . نه اهل مال و منال بوده اند و نه دنبال اسم و رسم های الکی » آرزوکردم که وقتی بزرگ شدم مثل آقا زندگی کنم.
روز های عید مثل بادسپری می شد . امّا مشق های عیدمان تمامی نداشت . یک روز اتاقمان شلوغ بود . بی بی ، خاله ها و دایی ها با خانواده هایشان به دیدنمان آمده بودند که صدای قُدقُد مرغی به گوش رسید ، زینب دوید ، بیرون را نگاه کرد و فریاد زد : « ننه ...؟ بیرون رو تماشا .» همه از اتاق بیرون آمدیم و با تعجب دیدیم که.مرغ درشت وگل باقاله ای یمان از کاهدان می آیده و یک عالمه جوجه ، جیک جیک کنان به دنبالش بودند.
سید حسن حسینی ارسنجانی

دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:

یا اگر در سایت عضو نیستید، می‌توانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید:

0
دیدگاه شما پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.

افرادی که در این گفتگو هستند