زنگ انشا
نویسنده: علی رضا نعمت الهی چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 15862 بازدید
نمیدانم سوم ابتدایی یا چهارم بودم که اولین بار با واژه کار آشنا شدم؛ معلّممان گفت: «بچّهها حالا که جملهنویسی را خوب بلد شدید از این به بعد باید انشا بنویسید» و بعد از توضیح دادن در مورد مقدمه، شرح و نتیجه که اصول انشانویسی است، از ما خواست که با کمک بزرگترها برای جلسهٔ بعد انشایی با موضوع سادهٔ «دوست دارید در آینده چکاره شوید؟» بنویسیم.
چون از درسهای دیگر سادهتر به نظر میآمد، با خیال راحت فکر نوشتن یک انشای خوب را در ذهنم پروراندم، اما در راه وقتی فهمیدم دکتر و معلّم و مهندس و خلبان شدن به ذهن بچههای دیگر هم رسیده است، تصمیم گرفتم یک فکر اساسی برای آیندهام بکنم.
با توجه به اینکه نتوانستم کمکی از کسی دریافت کنم و از آنجا که معلّممان قهرمان آن دوره از زندگیام بود، معلّمی را به عنوان شغل مورد علاقهام انتخاب کردم، و در انشایم ارزش کار معلّمی را تا میتوانستم بالا بردم، تا حدّی که در یک جا معلّم را به آب تشبیه کردم که اگر معلّم نباشد همه میمیرند، خلاصه با چنان آب و تابی معلّم را توصیف کردم که خود آقای معلّم هم باورش نمیشد که چنین حسابی را روی معلّم باز کردهام.
علاقهمندی من به معلّمی تا پایان دورهٔ ابتدایی ادامه داشت اما با ورود به مدرسهٔ راهنمایی و شناختن تعداد معلّم زیادتر، از جمله معلّم هنر و معلّم ورزش، کمکم علاقهام نسبت به شغل معلّمی کمرنگ شد، نه از آن جهت که آنها معلّمهای بدی بودند، بلکه برعکس به خاطر اخلاق خوبی که داشتند و سر کلاس آنها خیلی راحت بودیم و هر کاری که دلمان میخواست انجام میدادیم، احساس کردم معلّم آنقدرها هم که فکر میکردم ترسناک نیست و شغل خیلی با ابهتی نیست، این احساس زمانی اوج گرفت که یک روز معلّم فارسی با عصبانیّت گفت: «مگه من چقدر حقوق میگیرم که باید شماها رو تحمل کنم؟»؛ معلّم فارسی به خاطر درس نخواندن بچهها از آنها شاکی نبود، چون معمولا بچهها با درس فارسی مشکلی نداشتند، بلکه عصبانیّتش به خاطر شیطنت و سر و صدای بچههای نیمکت آخر بود، بچههای هیکل درشت و چند سال مردودی که بر اثر فشارهای روحی-روانی ناشی از درس ریاضی، عصبی بودند، اما چون سر کلاس ریاضی نمیتوانستند جیک بزنند، تلافیاش را سر معلّم فارسی در میآوردند و معلّم فارسی هم که نمیتوانست کلاس را اداره کند، بدون درنظر گرفتن ارزش کیفی شغل خود، حقوق و مزایای معلّمی را ملاک قرار داده و درآمد آن را پایین، حتّی پایینتر از درآمد کارگران اتباع خارجی اعلام میکرد.
با کسب اطلاعات مالی شغل معلّمی، انشای «شغل آیندهٔ» من کمکم به سمت مشاغل دیگری به جز «مرده شوری» که هوشنگ مرادی کرمانی در قصههای مجید از آن استفاده کرده بود، میل کرد. با احتساب سرانگشتی درآمد یک کارگر افغانی و پیشبینی پیشرفت در کار و کسب مهارتهای لازم تا رسیدن به درجهٔ استاد بنّایی، انشای خوبی نوشتم، اما موضوع اشتغال با این انشاها ختم نمیشد، زیرا از آن به بعد باید سالی یکبار علاقهام را به شغل آینده آن هم در قالب انشاهای سریالی بیان میکردم. این موضوع با موضوع انشای زنجیرهای دیگر «علم بهتر است یا ثروت؟» تفاوت داشت، زیرا در انشاهایی که با موضوع اخیر نوشته میشد، جدای از هر مقدمه و هر شرحی که داشت، همه نتیجه میگرفتند که «علم بهتر از ثروت است». این انشاها فقط نمره کلاسی داشت وهیچ ارزش قانونی دیگری نداشت. اگرچه همه به این نتیجه میرسیدیم که علم بهتر از ثروت است، امّا بعدها و درنتیجهٔ مطالعات منطقی فهمیدیم که اصولا قیاس دو موضوع ناهمگون باطل است و فهمیدم معلّمها نباید علم را با ثروت مقایسه کنند، مثلا باید قدرت را با ثروت مقایسه کنند، یا چیزی شبیه به آن. اما موضوع شغل آینده سیر تکاملی داشت ومن متناسب با تجربیاتم نسبت به شغل آینده تغییر علاقه نشان میدادم.
یک روز دبیر ادبیّات فارسی که همان معلّم فارسی دوران راهنمایی بود و با گذراندن دورههای آموزش ضمن خدمت به درجهٔ دبیری نایل شده بود، جملهٔ گهربار دیگری متناسب با زمان بیان کردند و فرمودند که «درآمد یک ماه یک کامیون برابر است با یک سال حقوق معلّمی». این جملهٔ پرمغز دبیر ادبیّات از طرفی و توصیهٔ دبیر ریاضی به رضا (یکی از همکلاسیها) که «درس خواندن به درد تو نمیخوره و تا دیر نشده بهتره به فکر رانندگی باشی» از طرف دیگر، باعث شد خیلی از بچهها، علی رغم شغلهای خوبی که در انشاهایشان معرفی میکرند، تنها به رانندگی و جادّه علاقهمند شدند. علاقه رضا به رانندگی طوری بود که سر کلاس رسم فنّی با خیال راحت مینشست و پشت جلد کتابهایش، تصاویر پرسپکتیو کامیون را از نماهای مختلف ترسیم میکرد؛ هنگام راه رفتن هم ژست راننده به خود میگرفت و ضمن چرخاندن فرمان و عوض کردن دنده در هوا، صدای اگزوز کامیون را از دهنش خارج میکرد که پس از لطف معلّم ریاضی هم اکنون راننده قابلی شده است.
من هم با اشتیاق کامل تصمیم گرفتم از قافله رانندگی کامیون عقب نیفتم تا بتوانم هم سرویس رضا بشوم، با این خیال سراغ چند راننده کار کشته رفتم تا شاید با گذراندن دورههای مختلف شاگردی بتوانم بهعنوان راننده جایگاه اجتماعی خود را به خصوص پیش خانمهای آن زمان که به آقای راننده علاقه خاصّی داشتند بالا ببرم، امّا وقتی با نگاههای قوی اندر ضعیف رانندگان قدیمی مواجه شدم فهمیدم که این شغل با ابهّت شایستهٔ آدم نحیفی مثل من نیست زیرا از نظر آنها لازمهٔ راننده شدن داشتن مچ وسبیل کلفت بود که من هیچ کدام را نداشتم.
**
آن وقتها یک دانشجو میگفتند صدتا دانشجو از دهان مردم میریخت بیرون، من هم حسابی درس خواندم تا وارد دانشگاه شدم، سختیها و مصایب دوران دانشجویی را به دو دلیل بیان نمیکنم، اول اینکه کسانی که دانشجو بودند میدانند و دوم اینکه احتمالا اگر دانشآموزانی که امسال تصیم دارند برای کنکور بخوانند از دانشگاه رفتن منصرف نشوند، در هر صورت لیسانس را که گرفتم به هرجا که مراجعه کردم گفتند مدرک لیسانس فراوان است و باید مدرک مقطعهای بالاتری داشته باشی.
فوقلیسانسها از همه بهتر معنی شترمرغ را درک میکنند، چون مدرک نه به درد کارهای اجرایی میخورد و نه برای تدریس در دانشگاه مفید است و به همین دلیل دوباره تلاش کردم و دکتر شدم، دکترا را که گرفتم گفتم «دیگه آخرشه»، خوشحال خوشحال رفتم توی یکی از دانشگاههای غیردولتی تا چند ساعت حق تدریس گیر بیاورم، باورم نمیشد، یکی از اساتید بخش ادبیّات آن دانشگاه همان دبیر ادبیّات دوران دبیرستانم بود که از همان دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. به محض اینکه مرا دید سوال کرد «شما کجا؟ اینجا کجا؟» که اتفاقا سوال خودم هم بود؛ شرح حال بیکاریم را برایش توضیح دادم وگفتم «استاد اومدم اگه بشه یه چند ساعتی حق تدریس بگیرم برای امرار معاش». گفت «استاد دانشگاه بودن اصلا به درد نمیخورهها، تا دیر نشده و مثل من گرفتار نشدی برو فکر یک کار دیگه باش». گفتم «استاد چرا؟»، گفت «اینجا دست زیاد شده و استادها برای گرفتن چند واحد بیشتر، سر و دست میشکنند و...». بعد از کلّی فکر کردن و پیشبینی آیندهٔ شغلم گفتم «استاد پس میفرمایید چهکار کنم؟ هر شغلی پیشنهاد دادید رفتم دنبالش جور نشده». گفت «برو یه شغل آزاد برای خودت دست و پا کن، استادی برای آدم نون نمیشه... ببین اینجا به من که استادم ساعتی ششهزار تومان میدن اما هفته گذشته رفتم تنگ بستانک* به کسی که قاطر داره و مردم رو تو کوهها میچرخونه ساعتی دههزار تومان میدن». با خنده گفتم «استاد این دههزار تومان برای قاطره یا به صاحب قاطر هم چیزی میدن؟»، گفت «بستگی به این داره که صاحب قاطر هم سوار باشه یا پیاده، و اگه سوار باشه افسارش تو دست خودت باشه یا توی دست صاحب قاطر». گفتم «دکتر شغل خوبی به نظر نمییاد کار دیگهای سراغ نداری؟»، گفت «هزار جور از این کارها هست، مثلا رانندگان کامیون الان درآمد خوبی دارند». گفتم «استاد، رفتم نشد». گفت «الان وضع فرق کرده؛ اون موقع کامیون کم بود و بیسواد زیاد بود، اما حالا همه تحصیل کردهاند و کامیون هم فراوونه...، من خودم یک کامیون قسطی خریدم در به در دنبال راننده میگردم، حاضرم نصفی از درآمد کامیون را با یک رانندهٔ خوب شریک بشم ولی هرچی میگردم رانندهٔ خوب گیرم نمییاد، امّا تا دلت بخواد استاد دانشگاه سراغ دارم، هر روز چند نفر از دانشآموزای دوران دبیرستانم میان اینجا ومیگن: استاد نمیخوایید؟»
«شما جای من بودید چهکار میکردید؟». استاد گفت «من کلاس دارم باید برم». زیرلب گفتم «خدا کنه دیگه نبینمت با اون راهنماییهات». سرم را به دیوار تکیه دادم و برای چند ثانیه پلکهایم را روی هم گذاشتم ببینم از کجا میتوانم یک قاطر خوب پیدا کنم، همین چند ثانیه کافی بود که همهٔ خاطرات انشا نوشتن و پیدا کردن کار، با دور تند از جلوی چشمهایم رد شوند.
با صدای «ببخشید!» یک خانم دانشجوی شیکپوش خوشرو چشمهایم را باز کردم، اشتباه نکنید منظور خاصّی نداشت فقط میخواست که کنار بروم و اجازه بدهم تا اطلاعیهای که درست پشت سرم بود را بخواند، اطلاعیه توجهام را به خودش جلب کرد، مسابقه داستاننویسی بود، بلافاصله فکری به سرم زد گفتم من که همیشه نمرهٔ انشاهایم خوب بوده حتما نویسندهٔ خوبی هستم پس باید نویسنده بشوم و اینچنین بود که عزمم برای نویسندگی جزم شد.
فکر نکنید نویسندگی من از آن جهت اتفاق افتاد که به درد هیچ کار دیگری نمیخوردم، بلکه فرصت کار بهتری هنوز برایم مهیا نشده است و تا آن زمان مجبورم بنویسم و بنویسم.
دیدگاههای شما (17)
-
سلام خدمت آقای نعمت اللهی
داستان تاثیر گذار شما را خواندم و جالب اینکه یک روز قبل شعری از سهراب سپهری به دستم رسید که بیانگر نقاط حساس شغل معلمی بود.همزمانی وصول شعر سهراب و داستان شما را یک اتفاق تلقی نمی کنم مشیت بر این بود که تاثیر این دو اثر روزنه ای را به رویم بگشاید تا بتوانم با تلفیق این دو موضوع به عنوان معلم بینشی حساس تر و عمیق تر از قبل نسبت به این مقوله داشته باشم هر چند معتقدم همه ی انسانها در صحنه ی زندگی معلم یکدیگرند در طول مدت خدمتم چه بسیار مطالب ارزشمندی که من از شاگردانم آموخته ام و آنها مرا معلمی کرده اند چه بسیار از خدمتگزاران مدرسه و اولیای سواد نیاموخته آموخته ام و آنها مرا استادی کرده اند.
به اعتقاد بنده دانش و بینش را فقط از استادان کلاس یا کتابهای معروف کسب نمی کنیم معلمانی خاموش نیز در زندگی ما وجود دارند که به ما می آموزند بدون اینکه خود بدانند یا حتی خود بدانیم.ما نیز دیگران را با رفتار گفتار و پندار آموزش می دهیم.
امید اینکه همه ی آموخته ها وآآموختنها ما را به سوی نیکی رهنمون شود.0 پسندیدم -
مهمان - لیلا نعمت اللهی
سلام خدمت آقای نعمت اللهی
داستان تاثیر گذار شما راخواندم و جالب اینکه یک روز قبل شعری از سهراب سپهری به دستم رسید که بیانگر نقاط حساس شغل معلمی بود.همزمانی وصول شعر سهراب و داستان شما را یک اتفاق تلقی نمیکنم مشیت براین بود که تاثیر این دو اثر روزنه ای را به رویم بگشاید تا بتوانم با تلفیق این دو موضوع به عنوان معلم بینشی حساس تر و عمیق تر از قبل نسبت به این مقوله داشته باشد هر چند معتقدم همه ی انسانها در صحنه ی زندگی معلم یکدیگرند
در طول مدت خدمتم چه بسیار مطالب ارزشمندی که من از شاگردانم آموخته ام و آنها مرا معلمی کرده اند چه بسیار که از خدمتگزاران مدرسه و اولیای سواد نیاموخته آموخته ام وآنها مرا استادی کرده اند .
به اعتقاد بنده دانش وبینش را فقط از استادان کلاس یا کتابهای معروف کسب نمی کنیم .
معلمانی خاموش نیز در زندگی ما وجود دارند که به ما می آموزند بدون اینکه خود بدانند یا حتی خود بدانیم ما نیز دیگران را با رفتار گفتار و پندار آموزش می دهیم امید این که همه ی آموخته ها و آموختن ها ما را به سوی نیکی رهنمون شوند.0 پسندیدم -
سلام و درود
بسیار زیبا و خواندنی نوشته اید، همانطور که دوستان اشاره فرمودند تسلط شما بر متن برگرفته از مطالعه فراوان و معلومات مفید شماست که ستودنی است.
با آرزوی سربلندی ارسنجان و ارسنجانی
یا حق0 پسندیدم -
درود.اگر رانندگی مچ و سبیل کلفت میخواهد،لازمه نوشتن و آن هم خوب نوشتن، داشتن ذوق و مطالعه ی "کلفت"است که شما دارید.و یادمان بماند "خوب نوشتن" با "نوشتن خوب" تفاوت دارد.نوشته هایتان خوب است.همیشه خوب بمانید.!
0 پسندیدم -
-
مهمان - سعید
داستان جالبی بود . متاسفانه انشاهایی که در کودکی هایمان نوشتیم در حد همان انشا باقی مانند .خودم و جوانان هم و سن سال خودم دچار سردرگمی های پیچیده ای هستیم که همه زندگیمان را تحت الشعاع قرار داده است و باعث همه این مشکلات سیاست های نابخردانه ای هست که در زمینه های آموزشی , فرهنگی , اقتصادی و... به اجرا درآمده است . همیشه با فکر کردن به آرزوهای دوران کودکی ام افسوس میخورم که آن آرزوها کجا و این وضع ما کجا ...
0 پسندیدم -
درود، دست و قلم مریزاد!بسیار زیبا کاستی های نظام آموزشی را به همه یادآوری کرده اید. شیوایی و سبک شیرین و متین این طنز تلخ مرا به یاد " عزیز نسین" نویسنده طنز پرداز سیواس نشین ترک انداخت.نسین سالهاست که به عنوان نویسنده ای پرکار شهرتی جهانی دارد، شما هم کم از او نیستید و زیبا می نویسید، لطفا فکر کامیون را از سر به در کنید ، هرجا که هستید با آرامش بنشینید و فقط بنویسید، ایام به کام چرخ زندگی چرخنده
0 پسندیدم -
مهمان - مجتبی فدوی
سلام علیرضای عزیز خیلی خوب بود
دستت درد نکنه
کم پیدا هستی حالا که بهت نیازه
فعلا یا علی0 پسندیدم -
با سلام
چند سال پیش مطلبی از دکتر غلامعلی حدادعادل خواندم با این مضمون که در ژاپن کشف استعدادهای کودکان از دوران ابتدایی صورت می گیرد ودر همان زمینه پرورش می یابد، اگر این مورد در کشور ما نیز صورت می گرفت شاید کمترشاهد نارضایتی از عدم علاقه به حرفه فعلی در مشاغل گوناگون بودیم.0 پسندیدم -
درود بر شما!
بسیار جالب وخواندنی بود..من را یاد انشاهای خودم انداختید... چه چیزها که نمی نوشتم وچه آرزوها که نمی کردم! غافل از تقدیر!
موفق باشید0 پسندیدم
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: