A+ A A-

دوشنبه های ادبیات: داستان ایست بازرسی

سایبان سمت راننده را تنظیم کردم تا غروب آفتاب کویر بیشتر از این کلافه ام نکند.

آفتاب از بینی به پایین را می سوزاند.

یخه ام را چفت کرده بودم  تا گردنم  آفتاب سوز نشود.   

 سرباز  ایست بازرسی مهریز با تابلو دستی قرمز رنگِ "ایست "  متوقفم کرد.

 سلام کردم، جواب نداد.

دنبالهٔ نوشته...

نامه های عاشقانه

تلفن که زنگ خورد خودم را  به کری زدم و به شروع کردم  آوازخواندن تا حمیدرضا نگوید تو که سرپا هستی گوشی رابردار، به محض اینکه حمیدرضا صدایم زد ، شیر آب را بیشتر باز کردم تا صدای شالاپ وشلوپ ناشی از ظرف شستن بیشتر شود و متقاعد شود که صدای تلفن را نشنیدم.

دنبالهٔ نوشته...

پوتین عروس

با بچّه‌ها جلو قلعه مشغول توپ بازی بودیم. دخترها هم روی سکوی داخل دالان عروسک بازی می‌کردند، ناگهان اصغرآقا نوه‌ی ننه عبدالله را دیدیم که نفس نفس زنان از سرپیچ به طرف ما می‌دوید. لحظه‌ای بازی متوقّف شد، اصغرآقا با عجله دستی برای همه تکان داد و دوان دوان وارد قلعه شد و از پلّه‌ی داخل دالان به پشت بام رفت.

دنبالهٔ نوشته...

آهوی من ''پیکان''

قبل از رسمی شدن جلسه هشتم هیئت مؤسس که در روز جمعه نهم آبان سال جاری برگزار گردید، مشغول صرف صبحانه (آش سبزی در تهران !) بودیم که جناب آقای کلانتری زحمت کشیده بودند( دعا می کنیم نذرشان قبول درگاه حق باشد). هنگام صرف صبحانه از مهندس شیرازی پرسیدم که داستان آهویی که دکتر حسینی در بخش نظرات مطلب معرفی کتاب گلواژه های حافظ  اشاره کرده بودند ، چیست ؟
ایشان طبق معمول با گشاده رویی و کلام زیبایشان داستان آهو را بیان کردند . سخنانشان را ضبط کردم و سپس پیاده سازی کردیم که در زیر آنرا می خوانید. می توانید فایل صوتی صحبتهای ایشان را از اینجا دانلود نمایید. بنا به پیشنهاد ایشان کسانی که دستی در داستان نویسی دارند می توانند با خواندن مطلب زیر و مراجعه به ایشان داستان کامل و زیبایی را از این ماجرا بسازند و بنویسند.
محسن نصیری

دنبالهٔ نوشته...
عضو این خبرخوان RSS شوید