A+ A A-

داستان بیسکویت شکلاتی

داستان پیوست، داستانی کودکانه است بنام بیسکویت شکلاتی که توسط روبیتا رحیمی نوشته شده است  و قرار است اولین داستان از یک مجموعه باشد
روبیتا 11 اردیبهشت امسال شمع هشت سالگیش را فوت کرد ولی اصرار دارد که 9 ساله است. داستان بیسکویت شکلاتی با الهام از مجموعه داستان های ترجمه شده ی  کودک  نوشته شده است.
روبیتا اعتقاد دارد که این یک داستان طنز برای کودکان است اما شاید خواندن ان برای بزرگترها هم خالی از فایده نباشد  چرا که  نگاهی کودکانه به تفاوت گذاشتن والدین  بین فرزندانشان دارد که باعث ایجاد  حس حسادت و گاهی نفرت  یکی از انها بر دیگری  می شود.

دنبالهٔ نوشته...

داستانی کوتاه از علیرضا نعمت الهی

هرروز خانم می گفت:"دوتومن رو آوردی؟" و هر روز من میگفتم :"خانم! فردا میارم."
به غیر از چند نفرکه همان روز اول بیست ریال را به خانم داده بودند، بقیه هر روز میگفتیم :"خانم! فردا میاریم." و فردا نمی آوردیم.

دنبالهٔ نوشته...

دوشنبه های ادبیات: داستان ایست بازرسی

سایبان سمت راننده را تنظیم کردم تا غروب آفتاب کویر بیشتر از این کلافه ام نکند.

آفتاب از بینی به پایین را می سوزاند.

یخه ام را چفت کرده بودم  تا گردنم  آفتاب سوز نشود.   

 سرباز  ایست بازرسی مهریز با تابلو دستی قرمز رنگِ "ایست "  متوقفم کرد.

 سلام کردم، جواب نداد.

دنبالهٔ نوشته...

نامه های عاشقانه

تلفن که زنگ خورد خودم را  به کری زدم و به شروع کردم  آوازخواندن تا حمیدرضا نگوید تو که سرپا هستی گوشی رابردار، به محض اینکه حمیدرضا صدایم زد ، شیر آب را بیشتر باز کردم تا صدای شالاپ وشلوپ ناشی از ظرف شستن بیشتر شود و متقاعد شود که صدای تلفن را نشنیدم.

دنبالهٔ نوشته...

پوتین عروس

با بچّه‌ها جلو قلعه مشغول توپ بازی بودیم. دخترها هم روی سکوی داخل دالان عروسک بازی می‌کردند، ناگهان اصغرآقا نوه‌ی ننه عبدالله را دیدیم که نفس نفس زنان از سرپیچ به طرف ما می‌دوید. لحظه‌ای بازی متوقّف شد، اصغرآقا با عجله دستی برای همه تکان داد و دوان دوان وارد قلعه شد و از پلّه‌ی داخل دالان به پشت بام رفت.

دنبالهٔ نوشته...

آهوی من ''پیکان''

قبل از رسمی شدن جلسه هشتم هیئت مؤسس که در روز جمعه نهم آبان سال جاری برگزار گردید، مشغول صرف صبحانه (آش سبزی در تهران !) بودیم که جناب آقای کلانتری زحمت کشیده بودند( دعا می کنیم نذرشان قبول درگاه حق باشد). هنگام صرف صبحانه از مهندس شیرازی پرسیدم که داستان آهویی که دکتر حسینی در بخش نظرات مطلب معرفی کتاب گلواژه های حافظ  اشاره کرده بودند ، چیست ؟
ایشان طبق معمول با گشاده رویی و کلام زیبایشان داستان آهو را بیان کردند . سخنانشان را ضبط کردم و سپس پیاده سازی کردیم که در زیر آنرا می خوانید. می توانید فایل صوتی صحبتهای ایشان را از اینجا دانلود نمایید. بنا به پیشنهاد ایشان کسانی که دستی در داستان نویسی دارند می توانند با خواندن مطلب زیر و مراجعه به ایشان داستان کامل و زیبایی را از این ماجرا بسازند و بنویسند.
محسن نصیری

دنبالهٔ نوشته...

چرخ چاه

خانهٔ ما چند سال از خانهٔ همسایه بزرگتر بود، یعنی چند سال ما ساکن خانه‌مان بودیم که تازه داشتند خانهٔ همسایه را می‌ساختند بنابراین از ابتدا و مرحله به مرحله شاهد ساخته شدن خانه بودم. سیزده یا چهارده سال بیشتر نداشتم که هر روز با اکبر به دیدن کارگرهای خانهٔ همسایه می‌رفتیم، از دیدن نحوهٔ چاق کردن ملات، حرکت فرغون، پرتاب آجر، گرفتن یا نگرفتن آجر پرتاب شده توسط استاد بنا، داد و فریاد استاد بنا و شوخی‌های رکیک کارگرها چنان لذتی می‌بردم که الان از دیدن نمایشنامهٔ «آمادئوس» در بهترین سالن تاتر شهر با بلیت‌های ویژه و رایگان در کنار نامزدم نمی‌برم.

دنبالهٔ نوشته...

خوشه‌چین

کتاب‌هایم را توی تاقچه نگذاشته بودم که ننه صدایم کرد: «حسن؟»
- بله ننه؟
- بپر خونهٔ مش سلطون، تابهٔ نون  پزیمونو بگیر و بیار که می‌خوام نون بپزم.
بقچه‌ای برداشتم و از پلّه‌ها سرازیر شدم. گرما بیداد می‌کرد و از آن همه بچه‌ای که هر روز خدا توی خاک و خل‌های اطراف گودِ بازار می‌پلکیدند خبری نبود.
از مسجد جامع گذشتم تا به دالان دراز و تاریک خانهٔ مش قنبر رسیدم. پا درون دالان نگذاشته بودم که سگ سیاه و چهار چشم‌شان نیم‌خیز شد و برایم پارس کرد، نشستم و چنگم را پر از خاک کردم که صدای مش قنبر بلند شد: «چخ، حروم شده». بعد، صدایش را کشید و گفت: «هرکه هستی بیا تو، به هارت و پورتاش نگاه نکن، زبان بسته کاری به کار کسی نداره.» بلند شدم و با احتیاط پیش رفتم، مش قنبر گوشهٔ دالان نشسته بود و نعلبکی شکسته‌ای را بند می‌زد. سلام کردم و پیش رفتم، مش سلطان و عروسش مشغول پختن نان بودند، نان می‌پختند و حرف می‌زدند. مثل مردها سرفه کردم و پیش رفتم.
- سلام مش سلطون.
- سلام بچهٔ آقام، خوش اومدی.
- ننه‌ام سلام رسوند و گفت...
عروسش میان حرفم پرید و گفت: «خیلی خب، فهمیدیم ننه‌ات چی گفته، گدا گشنه‌ها، یه دقه بشین و دندون رو جیگر بذار تا چهارتا چونهٔ خمیر دیگه‌مون رو بپزیم بعد.» 

دنبالهٔ نوشته...

زنگ انشا

نمی‌دانم سوم ابتدایی یا چهارم بودم که اولین بار با واژه کار آشنا شدم؛ معلّم‌مان گفت: «بچّه‌ها حالا که جمله‌نویسی را خوب بلد شدید از این به بعد باید انشا بنویسید» و بعد از توضیح دادن در مورد مقدمه، شرح و نتیجه که اصول انشا‌نویسی است، از ما خواست که با کمک بزرگترها برای جلسهٔ بعد انشایی با موضوع سادهٔ «دوست دارید در آینده چکاره شوید؟» بنویسیم.

دنبالهٔ نوشته...
عضو این خبرخوان RSS شوید