A+ A A-

دوشنبه های ادبیات: داستان ایست بازرسی

سایبان سمت راننده را تنظیم کردم تا غروب آفتاب کویر بیشتر از این کلافه ام نکند.

آفتاب از بینی به پایین را می سوزاند.

یخه ام را چفت کرده بودم  تا گردنم  آفتاب سوز نشود.   

 سرباز  ایست بازرسی مهریز با تابلو دستی قرمز رنگِ "ایست "  متوقفم کرد.

 سلام کردم، جواب نداد.

دنبالهٔ نوشته...

نامه های عاشقانه

تلفن که زنگ خورد خودم را  به کری زدم و به شروع کردم  آوازخواندن تا حمیدرضا نگوید تو که سرپا هستی گوشی رابردار، به محض اینکه حمیدرضا صدایم زد ، شیر آب را بیشتر باز کردم تا صدای شالاپ وشلوپ ناشی از ظرف شستن بیشتر شود و متقاعد شود که صدای تلفن را نشنیدم.

دنبالهٔ نوشته...

گدایی قانونی

حاج ناصر یک اسکناس صد تومانی به من داد و گفت "پسرجان بپر اون طرف خیابون از مغازه ی حاج رجبعلی صراف این اسکناس رو خرد کن بیا!" نمی دانم چرا حاج ناصر و دیگر بازاری ها رجبعلی را با "جیم ساکن "تلفظ می کردند که باعث شده هنوز هم به همین شکل تلفظ کنم . اسکناس را محکم در مشتم نگه داشتم و از حجره زدم بیرون .با احتیاط کامل وارد پیاده رو و خیابان شدم ، این درحالی بود که عابران پیاده را به چشم جیب بر ، موتور سیکلت سواران را به چشم کیف قاپ و خودروهای چند سرنشین را سارق مسلح می دیدم که همگی قصد داشتند اسکناس را از من بدزدند.

دنبالهٔ نوشته...

خشک شدن دریاچه بختگان

در پی کاهش ورودی آب رودخانه کر به دریاچه بختگان (مقداری از آب کُر در گذشته به دلیل ساختن سد درودزن کم شده‌است)، ورودی آب دریاچه تنها محدود به سیلاب‌های منطقه (آباده طشک، شهرستان بختگان، خیر، نیریز، خرامه و ارسنجان) گردید.در این میان پس از ساختن سد سیوند بر روی رود سیوند (در تنگه بلاغی، دیگر سیلاب رودخانه «سیوند» هم به رود «کر» نرسید و در نتیجه به دریاچه نیریز نمی ریزد.

دنبالهٔ نوشته...

چرخ چاه

خانهٔ ما چند سال از خانهٔ همسایه بزرگتر بود، یعنی چند سال ما ساکن خانه‌مان بودیم که تازه داشتند خانهٔ همسایه را می‌ساختند بنابراین از ابتدا و مرحله به مرحله شاهد ساخته شدن خانه بودم. سیزده یا چهارده سال بیشتر نداشتم که هر روز با اکبر به دیدن کارگرهای خانهٔ همسایه می‌رفتیم، از دیدن نحوهٔ چاق کردن ملات، حرکت فرغون، پرتاب آجر، گرفتن یا نگرفتن آجر پرتاب شده توسط استاد بنا، داد و فریاد استاد بنا و شوخی‌های رکیک کارگرها چنان لذتی می‌بردم که الان از دیدن نمایشنامهٔ «آمادئوس» در بهترین سالن تاتر شهر با بلیت‌های ویژه و رایگان در کنار نامزدم نمی‌برم.

دنبالهٔ نوشته...

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

سال‌هاست که حاج عبّاس به جای ساعت زنگ‌دار، یکی-دو ساعت قبل از اذان صبح، ادای نذر می‌کند و دوستان و فامیل را برای مراسم سحری بیدار می‌کند.
اوّل از همه مادرم با ذکر بسم الله بیدار می‌شود و با ذکر صلوات چراغ‌ها را روشن می‌کند، رادیوی پاناسونیک قدیمی که سال‌هاست در گوشهٔ اتاق جا خوش کرده است، منتظر اشارهٔ مادرم است تا برنامه‌های مخصوص سحر را پخش کند، رادیو به سفارش مادرم روی موج شبکهٔ فارس تنظیم شده و شبانه‌روز فقط برنامه‌های این شبکه را پخش می‌کند.

دنبالهٔ نوشته...

زنگ انشا

نمی‌دانم سوم ابتدایی یا چهارم بودم که اولین بار با واژه کار آشنا شدم؛ معلّم‌مان گفت: «بچّه‌ها حالا که جمله‌نویسی را خوب بلد شدید از این به بعد باید انشا بنویسید» و بعد از توضیح دادن در مورد مقدمه، شرح و نتیجه که اصول انشا‌نویسی است، از ما خواست که با کمک بزرگترها برای جلسهٔ بعد انشایی با موضوع سادهٔ «دوست دارید در آینده چکاره شوید؟» بنویسیم.

دنبالهٔ نوشته...

نگاهی به کتاب «زندانی کوچک» - تلاش دانش‌آموزان برای نجات مدیر مدرسه

قنات، باغ، دیوارهای گلی، معلمی محبوب و شاگردان باهوش و جسورش، به همراه کدخدای بی سوادی که در مقابل استوار شکم گنده بداخلاق و بی نزاکت ژاندارمری کرنش می‌کند، ولی برای اهالی روستا بخصوص زنان و کودکان با خشونت رفتار می‌کند، در کنار روحانی روستا و ساداتی که حتی مورد احترام کدخدا هم می‌باشند، همگی دست به دست هم می‌دهند تا خیلی راحت با داستان «زندانی کوچک» که برگ کوچکی از مبارزات ضد شاهنشاهی را به تصویرکشیده است ارتباط بر قرار کنیم، چراکه عمده جمعیت ایران قبل از انقلاب چنین جغرافیایی را لمس کرده‌اند.

دنبالهٔ نوشته...
عضو این خبرخوان RSS شوید