- منتشرشده در مقالهها
بهارت خوش که فکر دیگرانی...
زمانی که کودک بودم، برخی روزها که در حیاط بازی میکردم، در خاطرم هست پدرم که هنوز با صلابت و جوانتر از امروزش بود، در را که باز میکرد و وارد که میشد و میگفت قرار است حاج حبیب، حاج جواد و حاج رضا بیایند خانه جلسه داریم. ممکن بود افراد دیگری هم بیایند و جلسات شلوغتر میشد، اما پایهٔ ثابتاش، همینها بودند. ما هم خوب میدانستیم که جلسه که شروع میشود، نباید وارد اتاق شویم، و وقتی پدر تأکید میکردند که کسی به میهمانخانه وارد نشود، دیگر برایمان مسلم بود که امر مهمّی در پیش است، و بیشتر امور مربوط به شهر میباشد، و این احتمال هم بود که مخالفت برخی از مسئولین را مانع توسعه دیدهاند و میخواهند چارهای بیاندیشند.