کرم کتاب
هر سال آخرهای ماه مهر وسط یک دو راهی سخت گیر می کردم. هیچ کس خانه نبود، همه به باغ رفته بودند تا مراسم برداشت را برگزار کنند. مدرسه که تعطیل می شد، اگر به باغ می رفتم، به خاطر چابکی القا شده از طرف دیگران، باید از درخت بالا می رفتم تا انار سرشاخه ها را بچینم. این کار اگر در حد تفریح و بازی باشد خیلی لذت بخش است، اما وقتی وظیفه می شود ، برای یک پسربچه ی پانزده-شانزده ساله خسته کننده و حال گیر می شود. به ویژه اینکه پایان یک بعد از ظهر کاری، مچ و ساعد و صورت کسی که انار می چید، از بس خراش برمی داشت، مثل آدمی می شد که تازه از جنگ با یک گربه برگشته باشد. از طرفی، از تفریح و سر وصدا و بازی های باغ هم نمی شد گذشت. در نهایت، ساعتی مانده به غروب آفتاب، به باغ می رفتم و در خلال بازی و تفریح، کج دار و مریز، کار هم می کردم.