فرار دزدها
نویسنده: جعفر زارع(خوشدل) چاپ پست الکترونیکی- منتشرشده در مقالهها
- خواندن 6647 بازدید
مقدمهای کوتاه
من احمدآبادی هستم. زادهٔ روستایی در ۲۵ کیلومتری جنوب ارسنجان. روستایی که در دشتی باستانی بین ایوان قدمگاه در دامنههای شرقی کوهِ رحمت و تل تیماران و نیز امامزادگانی لازمالتکریم از فرزندان امام صادق(ع) و امام موسی کاظم(ع) قرار دارد. روستایی که خاکش گوهرخیز است واز قرنهای قرن تا کنون خاطرات ارزشمند و فراوانی را در سینه دارد. گرچه به علّت خشکسالیهای پی درپی، ضربات و خسارات مکرری دیده، امّا با تحمّلی توصیفناپذیر، خم به ابرو نیاورده و به قول زنده یاد سهراب سپهری در آن «زندگی جاریست». جمال آبادی هستم. آنجایی که مردمانی فهیم واصیل و ادیب و ادیبپرور دارد.
از سرخآبادِ گمبان تا شرقآباد و سنکر و از سنکر تا خرّمشاه، تا دولاب و دریاچهٔ مظلوم بختگان. و از آن جا تا شوراب و دو کوهک و کورشآباد و تُـل دروازه و خانآباد و از همهٔ این جاها تا علی آباد سالار جنگ و جلودر و عزآباد و رحمتآباد و خبریز و قلاتخوار و علیآباد ملک و... تا ارسنجان و پیچو و فیجان، همه و همه شهرستان من، زادگاه من، عشق و دلبستگی من است. همواره افتخارم این است که یک روستاییام. با وجودی که بیش از ۳۵ سال است که در مناطق شهری زندگی میکنم، ولی هنوز که هنوزاست، با صافی و صداقتِ ده و طراوت مناطق روستایی نفس میکشم. اصلا قصد مقایسه ندارم، فقط احساسم را گفتم.
زادهٔ دیاری هستم با مردمانی متحد و خونگرم که هروقت خواستهاند توانستهاند. با همهٔ علاقهای که به زادگاهم دارم با افتخار اعلام میکنم که ارسنجانیام. دربارهٔ ارسنجان زیاد گفتهاند. هر کسی از زاویهٔ دید خویش این شهر کهن را دیده و دربارهاش مطالبی نوشته است. الا ماشاالله نوشتهها فراوان است. و صد البته هم که دست همهٔ قلم به دستان و نویسندگان ارسنجانی و ارسنجان دوستان، از ابتدا تا انتها درد نکند که خصوصیتهای این شهرستان مذهبی، فرهنگی و انقلابی را به شایستگی گفته و به رشتهٔ تحریر درآوردهاند. بنده نیز از منظری دیگر این شهرستان را میبینم و به همین لحاظ داستانی صد در صد واقعی، که نشانگر وحدت و همدلی مردم این دیار است را به رشتهٔ تحریر کشیدهام. امیدوارم مطالعهٔ این داستان موجبات وحدت وهمدلیِ بیش از پیش را درشهرستان ارسنجان فراهم آورد. ان شاالله. داستان ازاین قراراست:
فرار دزدها
نیمههای بهمن ماه سال ۱۳۵۷ شمسی، نزدیکیهای یک غروب خورشید زمستانی بود، که از هر طرف خبرهای ناراحت کننده و خوشحال کنندهای میرسید. هرکس چیزی میگفت. مهمتر از همه این که روز گذشته تمامی نیروهای پاسگاه ژاندارمری کوشک، از ترس خلع سلاح شدنشان توسط مجاهدین و مردم، اسلحهها و وسایلشان را بار کرده و فرار را برقرار ترجیح داده بودند. انقلاب اسلامی در شرف پیروزی بود. از طریق رادیو شنیده بودیم که شاه رفته و آقای خمینی آمده است. در تهران و شیراز و مشهد و تبریز و خیلی از شهرهای دیگر ایران، پادگانها سقوط کرده. رادیو تلوزیون به دست انقلابیون افتاده. مردم خیلی از امور را به دست گرفتهاند و...
این خبرها که مویّد سخنرانی زنده یاد ثقةالاسلام در چند روز پیش، در امامزاده بود، باعث شده بود که روشنگریهای خوبی صورت بگیرد. یکی میگفت خیلی خوب میشود. دیگری دستانش را خالصانه بالا میبرد و با امید میگفت: خدایا به انقلابیون کمک کن و دیگران الهی آمین میگفتند، یکی هم ناامیدانه میگفت: حالا که شاه رفته دیگر نا امنی سراسر ایران را میگیرد، خدا به دادمان برسد. بلافاصله یکی دیگر میگفت نه بابا، جدِّ آقای خمینی نمیگذارد. اسلام پیروز است. و حرفهایی از این قبیل...
من که آن روزها فقط ۱۳ سالم بود، خیلی دلم میخواست ازهمهٔ جریانات و اخبار مرتبط با انقلاب اسلامی و فعالیتها و پیروزی مردم دلاور ایران سر در بیاورم. هرجا که یکی-دو-سه نفر دور هم جمع بودند من هم میرفتم، با یک سلام وعلیک با آنها همصحبت میشدم تا ببینم چه میگویند، چه نیتی دارند. هر لحظه منتظر خبری بودیم، نمیدانستیم اگر به قول قدیمیها و ریشسفیدها،راوضاع به هم ریخت و دزد و دزدبردی شد، به کی و کجا مراجعه کنیم. چگونه از خود دفاع کنیم. دیگر پاسگاهی نبود، به این جهت امنیتی هم نبود. آن روز، روزی بود که تقریبا همهٔ اهالی جلوی قلعهٔ قدیمی جمع شده بودند. بزرگترها از قدیم و دورهٔ نهضت و بلوای رضاخانی و درگیریهای مبارزانی چون مرحوم مصدق و آیتالله کاشانی با انگلیسیها، در زمان جنبش مردم ایران برای ملی شدن صنعت نفت میگفتند. بعضیها هم از دوران سربازیشان و از جنگ آذربایجان، نهضت جنگل و اراذل و اوباشی که از این قیامهای مردمی به نفع خودشان استفاده کردند تا به نوایی برسند، خاطراتی را تعریف میکردند. از یاغیهایی که به کوه زده بودند. از گردنهگیران، ازدزدان، آدمکشها، زوردارها، دور و بریدارها، تفنگدارها و چماقدارها... بعضیها هم از قهرمانان انقلابی و شهدا و مقاومت مردم شهرهای مختلف، از جمله قم و تبریز و جهرم و ارسنجان و... میگفتند. ولی یک حسّ مشترک در وجود همه بود. این حس، خیلی خوب خودش را نشان میداد. معلوم بود. کسی نمیتوانست انکارش کند... برقراری امنیت و کمی هم ترس، آری ترس! ترسی که بر وجود همه سایه انداخته بود. ترسی که هیچ کس راه علاجی برایش پیدا نمیکرد. دیگر مثل دورههای قدیمتر نبود که مردم داخل حصار محکم قلعه باشند، درب قلعه را ببندند و از بالای برجها نگهبانی بدهند و مانع ورود دزدها و غارتگران شوند.
قلعهٔ قدیمی خراب شده بود و مردم هم در زمینهای جلوی آن، هرکدام جداگانه برای خودشان خانه ساخته بودند... از مدتی قبل هم رژیم پهلوی ازترس خودش، مخالفانش را خلع سلاح کرده بود. البته بعضی از جوانها حرفهایی میزدند و مغرورانه به مردم امیدواری میدادند. حرفهایی ازاین قبیل: میزنیم، میکُشیم، میگیریم میبندیم و... اما بزرگترها میگفتند اینطوری نیست. با کدام اسلحه؟ با کدام نیرو؟ شما خبر ندارید. ندیدید. اگر دزدها و یاغیها بیایند یک دقیقه هم نمیشود جلوی آنها مقاومت کنیم...!
مشغول صحبت و گفت و شنود بودیم که ناگهان صدای مهیبی همه را فراری داد و پراکنده کرد. هرکسی به گوشهای و پناهگاهی میرفت. این صدا صدای شلیک گلوله بود. همه هاج و واج شده بودیم. برای من و امثال من شنیدن این صدا ترسناکتر بود. هرچند قبلا تفنگهای شکاری مثل دولول سوزنی و دم پُر و بعضی پیشتوها را لمس کرده و صدایشان را شنیده بودم، ولی این صدا با آن صداها فرق داشت. یکی میگفت صدای برنو است. دیگری میگفت نه بابا صدای اِم یک است. دیگری و دیگری میگفتند مارتین است، و اسموس است و از این حرفها... یک نفر هم از پشت بام فریاد میزد: «دزدا، دزدا... ای اَ خدا بی خبرا اومدن گله بزنن. گلهٔ قاسمِ امیدی رو ببرن. خیلی زیادن. سر و صورتشون رو پوشیدن. سر پوزهٔ قدمگاه هسّن.» یکی هم از دورترها میگفت: «نترسین. کاری به کار شما ندارن. برین تو خونهها. قایم شین. بیرون نیین. سر و صدا نکنین، نترسین ...» و جملاتی شبیه به همینها. شاید صاحب صدای دوّم میخواست به گونهای با دزدها همکاری نماید. شایدهم نه. معلوم نبود. چیزی که مهم بود این که تازه اوّل معرکه بود. همه میدانستیم که اگر دزدها بتوانند گلهٔ قاسمِ امیدی را ببرند، فردا و پس فردا هم نوبت گلهها و وسایل ماست. این تفکر و عقیده بود که کار را سختتر میکرد.شاید دزدها هم فکر میکردند که اگر این گله را ببرند برای بردن گلهها و وسایل بعدی راه برایشان بازاست و راحتتر میتوانند دزدی کنند.
قاسم آقایِ امیدی از اهالی اصفهان بود که به اتفاق برادرانش به نامهای حیدر و عباس، سی-چهل سالی بود املاک قریهٔ سهلآباد سروش را خریداری نموده و سالها بود که در آن منطقه به کشاورزی و دامداری مشغول بودند. مهمترین و شایستهترین اخلاقی که داشتند این بود که یک تقسیم کار جالبی بین این سه برادر مرسوم و متداول شده بود. به این صورت که عباس که بعدها به عباس آقا مشهور شد فقط دامداری میکرد. یک گلهٔ ششصد-هفتصد راسی گوسفند و چهل-پنجاه گاو اصیل و شیر ده و تعداد زیادی مرغ و خروس و بوقلمون و اردک و غاز و... داشت. حیدر هم که بعدها به حیدرآقا مشهور شده بود فقط کشاورزی میکرد. تقریبا بهتر از همهٔ مردمِ آن جا، کشتهای چغندر، گندم، جو، فالیز و باغ و... را مدیریت مینمود. قاسم آقا هم که مدیر این جمع سه نفری بود، یک مکانیک به تمام معنا و یک متخصص در تعمیر، راهاندازی و بهکارگیری ماشینآلات کشاورزی و ادوات و یک عریضهنویس ساحری بود. تعداد بسیاری کمباین، موتور پمپ، تراکتورهایِ جاندیر و...، اتومبیل، کمپرسی و ادوات کشاورزی داشتند. اینها در دامنهٔ جنوبی کوه رحمت، کمی بالاتر از ایوان قدمگاه قلعهای ساخته بودند که زیبا و مستحکم و دیدنی بود. باغ زیبا و پردرختی هم کنار قلعه داشتند که درختان میوهٔ فراوانی داشت. این سه برادر همراه خانوادهشان، مزرعهای یا بهتر بگویم گلستانی به تمام معنا در جوار چشمهٔ قدمگاه پدید آورده بودند و تعداد زیادی کارگر و چوپان و نگهبان داشتند که برایشان در مزرعه و دامداری و باغ و روی ماشین آلات، اعم از تراکتور و کمباین و کمپرسی و... کار میکردند. چندروزی بود که از ترس جانشان را برداشته وبه محل خودشان یعنی اصفهان رفته بودند. اموال و گلهٔ گوسفندانشان را نیز به رسم امانت تحویل پسرِ بزرگ سیّد آقابزرگ به این نیّت که دزدها از جدّ سیّد میترسند و به جهت احترام جدّ سیّد گوسفندانشان را نمیبرند داده بودند، تا آبها از آسیاب بیفتد وپس از این که امنیتی حاکم شد، بیایند و زندگیشان را مجدداً از سربگیرند ولی غافل از این که این دزدها با دزدهای قدیمی خیلی تفاوت داشتند. اینها که قَسم و جدّ سیّد نمیفهمیدند!
هرچند آفتاب درحال غروب کردن بود، امّا موقعی که میخواستی مشرق را نگاه کنی نورش چشمانت را اذیت میکرد. وقتی از روی پشت بام خانه، دستم را روی پیشانیام گذاشتم و به طرف پوزهٔ قدمگاه نگاه کردم، دیدم درست است. تعدادی آدمهای پراکنده، اسلحه به دست این طرف و آن طرف میرفتند. سر و صداهایی هم به گوش میرسید. سریع از پشت بام به پایین آمدم و سریعتر از آن به داخل کوچه آمدم که نزدیکتر بروم. ولی نشد. مادرم بود که جلوی من را گرفت. گفت برگرد. مگر صدای دزدها و تیر و تفنگشان را نمی شنوی؟ برگرد. در حال برگشتن بودم که صدای چند گلولهٔ دیگر در فضا پیچید. یک نفر هم فریاد میزد: «وُیسیدین چی کار؟ یکی باید بره ارسنجون خبر بده، یکی بره خبریز، یکی بره شور یکی بره جمالآباد و... تا بیان کمک کنن جلو ای دزّا رو بگیریم. خبر بِدِین تا بیان. بیانای اَ خدا بی خبرا رو بتارونن. اینا اگه آمُخته شدن به هیشکی و هیچّی رحم نمیکننا!»
این صدا صدایِ نعمت بود. نعمت مرد هوشیار و زرنگی بود که چون صدای بلندی داشت همه صدایش را میشناختند. آخر منزل او خیلی نزدیک به محل حضور و تجمع دزدها بود، تقریبا دویست-سیصد متری پوزهٔ قدمگاه. همان جایی که دزدها قصد حمله به گلهٔ گوسفندهای قاسمِ امیدی را داشتند، تا آنها را بدزدند. گویا این بندهٔ خدا با دزدها دست به یقه هم شده بود. ولی چون دزدها مسلح و زیاد بودند، نتوانسته بود کاری کند. فقط فریاد میزد: «یکی بـِره خبر بده یکی بـِره...»
هوا گرگ و میش و به سرعت در حال تاریک شدن بود. صدای پارس سگها و گلولههای پی در پیِ اسلحههای گوناگون، با صدای هیهی دزدها و بعبع کهرهها و برّهها و داد و فریادهای جور و واجور قاطی شده بود. اضطراب، فریاد، ناله و تهدید. از تکرار این صداهای گونهگون، مردمِ روستاهای همجوار از جمله شوراب و خبریز و جمالآباد و... هم خبردار شده بودند و هرکسی با اسلحهای که داشت اعم از چوب و چماق و کارد و تفنگ برای کمک به طرف احمدآباد آمدند. بزرگترها تصمیماتی گرفتند و قرار شد هرطوری هست جلوی دزدها را بگیرند.
صدای گلولههایی که در هوا میپیچید، یک صحنهٔ عجیب و غریبی را به وجود آورده بود. در همین حین یک نفر با موتورسیکلت از جلوی قلعه رد شد و صدازد: «من رفتم ارسنجون خبر بدم شما محکم باشین. نترسین. الآنه که قوم و خویشای ارسنجونی بیان و دزدا رو قلع و قمع کنن.» صدای غارغار اگزوز موتور این مرد هم به همهٔ صداهای موجود اضافه شده بود. داد و شیونی به راه افتاده بود، هرکس کاری میکرد. تدبیری میاندیشید و با عزم و اراده نابودی دزدها را طلب میکرد. معلوم بود که موتوری به طرف ارسنجان میرفت و گلهٔ سنگین و بی صاحبی، تحت فرمان دزدها به طرف کربال. خبر آمد که دزدها از روستای کناری (چاشتخوار) هم گذشتهاند. البته کسی که این خبر را آورده بود، گفته بود که دزدها دست و پای خیلیها را بسته و داخل کوره چاهها و کوره قناتها انداختهاند. یک امیدواری هم داده بود و گفته بود اهالی کورشآباد قراراست جلوی دزدها را بگیرند. فضایی به وجود آمده بود که غیر قابل پیشبینی بود، فضای بیم و امید. امید به رسیدن کمک از ارسنجان و روستاهای همجوار و مقاومت کورشآبادیها برای جلوگیری از دزدها و بیم از دزدانی که ممکن بود کورشآباد را هم غارت کنند. همهٔ ما متحد شده بودیم که هرطوری شده از راه نجفآباد و با استفاده از تاریکی شب به کورشآبادیها بپیوندیم و به هر نحو ممکن به آنها کمک کنیم.
تقریباً یک ساعتی از رفتن شخص موتوری به ارسنجان نگذشته بود که کاروانی از اهالی ارسنجان، سوار بر اتومبیلهای مختلف و کامیونهای مرتّب، اسلحه و چوب و چماق به دست، پیدایشان شد. من به اتفاق چند تن از بچهها وقتی که سرعت ماشینها در جلوی احمدآباد کم میشد، از پلّههای اتاق یک کامیون بالا رفتیم. تقدیر و تحسین از ارسنجانیها و شورابیها و خبریزیها و دیگر همسایگان به خاطر آمدنشان و بغض و خشمی که در وجود همهٔ ما از دزدها به وجود آمده بود، باعث میشد که به جز شکست دزدها به چیز دیگری نیندیشیم. کمی جلوتر نعمت را دیدم که بر جیپ لندکروزرِ یکی از جلوداران سوار شد. آخر او منطقه را به خوبی میشناخت. از طرفی کاروان هم نیاز به یک راهنمای باتجربه و باهوش داشت. جیپ لندکروزر جلو و بقیه درست پشت سر او همه با هم دزدها را تعقیب کردند. موقعی که به دزدها رسیدند، زمانی بود که دزدها خودشان را به پوزهٔ نجفآباد رسانده بودند. هرچند کورشآبادیها با نیروی اندکی که داشتند با چوب و چماق و پرتاب تیر، و شعلههای آتش، مدتی دزدها را معطل کرده و ترسانده بودند، طوری که دزدها از ناتوانی مسیر اصلیشان را تغییر داده و از دشت کناری کورشآباد خود را به «بین کربال» رسانده بودند، ولی هنوز گلهٔ گوسفندان در اختیار دزدها بود. بعد از پوزهٔ نجفآباد «بین کربال» بود که دزدها فکر میکردند که اگر از بین کربال بگذرند کسی نمیتواند کاری کند. بین کربال به منطقهٔ وسیعی از پوزهٔ نجفآباد تا سلطانآباد کربال گفته میشد که مملو از آبهای فراوان رودخانهٔ کر بود.» یک راه ِ مال رو هم ازوسط بین کربال میگذشت که به علّت بارندگیهای فراوان آن سال به زیر آب رفته بود.
نهیب تفنگها و انبوه مردمی که در تاریکی شب، با اخلاص همدیگر را همراهی میکردند، به علاوهٔ آتشهای فراوانی که در دشت نجفآباد و دوکوهک، برای رفع سرما افروخته شده بود، باعث میشد که دزدها جمعیت را چندین برابر فکر کرده و از ترس، دست و پای خود را گم کنند و تعداد زیادی از گوسفندان را رها نمایند. ولی فوج مردم دستبردار نبودند، خیلیها مخصوصا جوانترها به وسیلهٔ یک کامیون انترناش که متعلق به همان قاسم امیدی بود تا جایی که میشد با استقامت تمام به آب زدند. هر کس از هر راهی که بلد بود به آب میزد و آنهایی هم که اسلحه داشتند با شلیک تیرهای هوایی و نهیبهایی از سر پیروزی و قدرت، به همدیگر روحیه میدادند. من و تعدادی از هم سن و سالها و چند پیرمرد هم به علّت این که کامیون در آب گیر کرد نتوانستیم از بین کربال رد شویم. چون میخواستیم کامیون را هل داده و از آب بیرون بکشیم. ولی خیلیها از بین کربال گذشتند تا باقیماندهٔ گوسفندان را از دزدها بگیرند و به دزدها درسی دهند که حتی دیگر فکر این که از منطقهٔ ارسنجان مرغی را ببرند نکنند. به همین لحاظ دزدها و باقیماندهٔ گوسفندانی که در دست دزدها بود را تعقیب کردند، همه میدانستند که اگرچه دزدها از بین کربال گذشتهاند ولی نمیتوانند از رودخانهٔ کر بگذرند. مخصوصا که ارسنجانیها و مردم با اسلحه و چوب و چماق، خستگیناپذیر و بااراده آنها را دنبال میکردند. خبر آمد که در نزدیکی سلمتآباد کربال سردستهٔ دزدها تیر خورده و با آه و ناله خطاب به یارانش فریاد زده است که فرار کنید ما زورمان به ارسنجانیها نمی رسد، ما حریف اینها نمیشیم و... و دیگر دزدها برای این که شناخته نشوند او را برداشته، باقیماندهٔ گوسفندان را جا گذاشته، به آب زدند و دست خالی فرار کردند.بعضیشان هم با استفاده از تاریکی شب خود را در دشت کربال مخفی نموده و سپس فرار کردند. به کمک کربالیها گوسفندانی که در دشت پراکنده شده بودند را در کنار جاده جمع کردند و چند تن از جوانان آنها را به مکان قبلیشان برگرداندند.
آری اتحاد مردم شهرستان ارسنجان مثالزدنی است. این دزدی، دزدی آخر دزدان شد و به یُمن همراهی و تلاش واتحاد دیگر هیچ دزد یا دزدانی جرات دزدی کردن در آن منطقه رابه خود نداد تا این که به یمن پیروزی انقلاب اسلامی مجددا پاسگاه انتظامی کوشک و نیز کمیتههای انقلاب اسلامی راهاندازی شدند، و امنیت به منطقه بازگشت.
دیدگاه خود را درباره این نوشته با دیگران در میان بگذارید:
یا اگر در سایت عضو نیستید، میتوانید به عنوان میهمان دیدگاه خود را بفرستید: